وززززززززززززززززززززززززززززز

در سرم هياهوي لانه زنبورهاست. صداي بي وقفه ووزززززززز ووووزززززززززززززز، صدايي كه نمي ايستد. از وقتي كه شروع كرده ام به گوش كردن در سرم چند نفر با هم حرف مي زنند. هر كدام مي خواهند خاطرات خودشان را بگويند. هر كدام حرفي براي گفتن دارند. سعي نمي كنم آرامشان كنم. مي نويسم و وقتهايي كه نمي نويسم با صداي وز وز بي وقفه شان زندگي مي كنم. به استادم اعتماد مي كنم. از اين راه جنگ تمام خواهد شد. پس فقط مي بينم و مي شنوم. وزززززززز وزززززززززز امروز كدامتان مي خواهيد حرف بزنيد؟ شما كه آن گوشه ايستاده اي و عينك قاب مشكي داري بيا جلو. سلام. اسمت چيست؟ من دختري هستم كه در سريال گل پامچال بازي مي كردم. يادت هست؟ "گل پامچال، گل پامچال، بيرون بيا، بيرون بيا ، فصل بهاره " همه مي گفتند دخترك شبيه من است و من هر قسمتش مي نشستم و براي همزادم يك دل سير گريه مي كردم. دور از چشم مامان البته! مثلا از گوشه آشپزخانه. يا كنار در. مامان نبايد اشكهاي مرا مي ديد. مامان از اشك ريختن بي اختيار من بيزار است. مامان از تمام مظاهر ضعف زنانه بيزار است. از نظر مامان اشكالي ندارد كه گاهي مردها گريه كنند. از مردهاي عاطفي خوشش مي آيد. مثل همين ابراهيم تاتليسس* خودمان كه در هر تالك شويش** يك دور گريه مي كند. اما زنها نه! اگر گريه كنند ضعفشان را نشان داده اند. چيزي كه به هيچ قيمتي نبايد نشانش داد. از نظر مامان در آفرينش دنيا اشتباه فاحشي پيش آمده است. زن به اشتباه خلق شده است. جهان بر يك جنسيت استوار است و زن اضافي است. موجودي كه اصلا نبايد باشد. غلط است. تنها بخشهاي مشترك خلق وخوي زنان و مردان ارزشمندند. بقيه را بايد ريخت دور. كند و جدا كرد. مثل يك زگيل. عادت ماهيانه مي شوي ؟ قايمش كن در هفت سوراخ. باز اشكت در آمد جنس دوم؟ پاك كن. قايم كن. دلت بچه مي خواهد؟ اين همه روي تربيت تو كار كردم و باز ضعيفي. زن خوب از نظر مامان زني است كه زن نيست. زني كه خسته نمي شود. گريه نمي كند. كار مي كند و مثل اسب پول در مي آورد و از شوهرش قايم مي كند و براي روز مبادا. چون زن ضعيف است. دسته دوم است. به اشتباه خلق شده است. از اسبم پياده مي شوم.مي شود دستم را نگه دارم روي بك اسپيس*** و همه آن چيزهايي كه نوشته ام پاك كنم. اما آيا از درونم پاك مي شود؟ آيا هيچ وقت فراموش مي كنم نقشها و ماسكها را؟ چقدر طول كشيد تا بتوانم خودم را دوست داشته باشم. شايد بعد از اينكه دوست داشته شدم. هميشه برايم عجيب بودند كساني كه دوستم داشتند. چه مي ديدند در من كه من نمي ديدمش؟ مگر مي شد مرا دوست داشت؟ مي شد كه دوست داشتند لابد. بعد تو آمدي و من ديدم كه با نگاه تو چقدر من زيباتر مي شوم. آن روزها چه چيزهايي در وجود من كشف مي كردي. چيزهايي كه اصلا باور نداشتم كه هست و نمي خواستم نااميدت كنم در عشق. عشق نگاه مرا به زن بودن عوض كرد و بعد بچه. ديدم كه اگر مرد بودم چه تجربه بي نظيري را از دست داده بودم. شريك شدن در خلقت يك انسان. حالا به پسرم نگاه مي كنم گاهي و فكر مي كنم حيف. او هرگز مادر نخواهد شد. ووووووووووووووووووووووووزززوووووووووووووز نفر بعدي. نوبت شماست؟ شما؟ معلم ابتدايي من هستيد؟ متاسفم خانم . من شما را فراموش كرده ام. از دبستانم فقط آن خانم ناظمي يادم هست كه فكر مي كرد باباي من و باباي آناهيتا چون دكترند ، كارگاه چاپ اسكناس دارند. هفته اي نبود كه با نامه اي در دستم - گدايي محترم - به خانه نروم و داد و بيدادش را من تحمل نكنم. انگار كه تقصير من بود كه ناظم نامه هاي گدايي را به دست من مي داد. من و آناهيتا. فقط من و آناهيتا. آناهيتا معماري خواند. احتمالا الان ايران نيستند. شايد آناهيتا الان بچه داشته باشد. پدرش سرطان داشت. كاش خوب شده باشد. مرد جذابي بود. برادرش مي خواست برود تركيه و تخصص بگيرد. چند سال پيش بود. آناهيتا آيا اگر همديگر را در خيابان ببينيم مي شناسيم؟ تو اولين دوست من بودي. 6 سال تمام و حالا خاطره اش هم دور است. از مدرسه تو را يادم هست و بهاره را كه موهاي طلايي بلند داشت كه از پشت مقنعه اش پيدا بود و من هميشه حسرت موهايش را مي خوردم. مادرم اجازه نمي داد من موهايم را بلند كنم. ستاره بود كه كمي چاق بود. آن دخترك لاغر كه نام خانوادگيش با چ شروع مي شد و حالا فراموش كرده ام. از همدان چه يادم مانده است؟ برف. برف و برف. راه رفتن توي برفي كه دست نخورده بود. نو بود و تميز بود. بازي بي پايان با ايده و بچه ها در خيابانهاي سفيد. دستم كه خشك مي شد از سرما و گاهي از خشكي خون مي آمد. هيچ كرمي نبود كه خشكي دستهاي مرا مداوا كند. آن حياط بزرگ و چاله هاي آبش كه يخ مي زد. خانم ناظمي كه به من گفت بلندگو قورت داده ام. ديگر چيزي يادم نيست. ها... پنجره هاي بلند خانه مان هم يادم هست كه قدم نمي رسيد بهشان. شبهاي تاريكي كه مادرم تركيه بود و من تنها بودم تا بابا از مطب برگردد يادم هست. راحيل را يادم هست كه مرا مي زد و من بيزار بودم از رفتن به خانه شان.دكور چوبي وسط خانه يادم هست كه بعدترها برداشتيم. كاغذ ديواريهايي كه با برادرم تمام دايره هاي رويشان را رنگ كرده بوديم. من با خودكار قرمز و او آبي.چراغ خواب اتاقم يادم هست. موكتهاي قرمز يادم هست كه زانوهاي ما را سياه مي كرد و عذاب كشيدنم از حمامهاي هفتگي كه مادرم زانوهاي ما را مي سابيد. بايد فكر كنم تا خاطره ها را جدا كنم از عكسهايي كه ديده ام.روزي را يادم هست كه بابا ، ماتيك قرمز مامان را ماليد به لبش و آمد همه ما را بوسيد.آشپزخانه را يادم هست. اتاق بزرگ را يادم هست كه همه همانجا مي خوابيديم. ‍‍ژاندارمري را يادم هست و نگهبان بيچاره اي كه در عالم كودكيم به او گفتم :" كلاه به دهن " و از ترس اينكه زندانيم كند تا در خانه دويدم. خانه آقاي غيرتيان را يادم هست كه همسايه روبرويمان بودند. ديگر همين. تاب بازي با ايده را يادم هست كه روي تاب مي ايستاد و موهاي بلندش در باد مي رقصيد. اميد را يادم هست كه مثل ميمون از تاب بالا مي رفت و از ميله بالاي تاب آويزان مي شد. چاله كندنمان يادم هست كه مثلا آش درست مي كرديم. راستي آناهيتا، يادم آمد كه وقتي كه بخاطر بمباران همدان، شبها در بيمارستان مي خوابيديم تو در حياط بزرگ بيمارستان بوعلي براي من و برادرم مرز گذاشته بودي و ادعا مي كردي كه مادرت رئيس بيمارستان است! يادم هست كه ورق بازي را تو به ما ياد دادي. هي استاد! اين خاطره ها به چه دردي مي خورند؟ ديروز نشستم و فيلم جنگجوي درون را ديدم. آيا خاطرات هم جز آشغالهاييست كه بايد خالي شوند؟ آيا بايد مزه دوغ در آن كاسه هاي سفالي آبي در راه گنجنامه را فراموش كنم؟ آيا بايد برف سفيد را هم از خاطر ببرم؟ آيا خاطره رقص موهاي ايده را در باد بايد فراموش كنم؟ يا ميثم را كه از مدرسه برگشته بود و به مادرش مي گفت "مامان ديكته 17 شدم! بيام بالا؟!"؟ ووووووووووووووووووووووووووززز وزززز شما هم مي خواهيد صحبت كنيد؟ بله. اسم شما چيست؟ زياد كه حرف نمي زني ؟ مي خواهم بخوابم. خسته ام. ديشب كابوس بدي ديدم. شب كه نه. صبح. رفته بوديم هتل و سينا را جا گذاشته بوديم در ماشين. انگار تصويرش با ما بود كه خودش نبود. بعد من هر چه مي كردم از اتاق هتل به ماشين نمي رسيدم. اضطراب.اضطراب. اضطراب. آيا من اضطراب دارم؟ آيا من ناامنم؟ آيا من غمگينم؟ آيا تو كه داري نوشته هاي مرا مي خواني آنقدر شعور داري كه مرا قضاوت نكني؟ آيا آنقدر بزرگ شده اي كه بتواني فقط بشنوي ؟ فكر مي كنم كه هيچ كس را درست نفهميده ام. نمي فهمم. آيا در نوشته هاي خاكي من چيزي بيشتر از بقيه نوشته هايم هست؟ چه هست در اين نوشته ها كه در بقيه نيست؟ وزززززززززززززوززززززززززززززز از وقتي كه گوش مي كنم بيشتر حرف مي زنند. همديگر را هل مي دهند براي رسيدن به من. من مي شنوم و مي شنوم. گاهي مي نويسم و گاهي نمي نويسم. اين وز وز بي وقفه تمركزم را بر لحظه حال كم مي كند. اين وز وز بي وقفه از چيزهايي بي زمان تشكيل شده است. از هر كجا . تكه اي از همدان و كودكي. تكه هايي از روزهاي خوب دانشگاه. خاطره دوري از دشتي كه پر از گلهاي ريز زرد بود. فالي كه دكتر سركيسيان براي من گرفت. چه گفت؟ يادم نيست. هي سفرهاي دانشكده هم هست. خاطره خواندن آن سرود رشتي. چه بود. " سيماي جانم؟" خاطره ماسوله و زمين خوردن مانا و سر رسيدن منوچهر در نقش سوپرمن. خاطره بالا رفتن از داربست مسجد كبود تبريز و زنگ خوردن موبايل مانا " سلام مامان. خوبم. بعدا بهت زنگ مي زنم." و ما مي لرزيديم و ميله هاي داربست هم. دكتر تهراني كه ما را برده بود. ديوانه! آخرش هم عكسهايش چاپ نشد. مانا يادت هست؟! بازار كرمان را يادم است و شست پاي طاهره را كه چقدر بهش خنديديم كه اين شصت نيست و هشتاد است! روستا را يادم هست و دختركاني كه همسن و سال ما بودند و چند بچه در دامنشان داشتند و ما مي دويديم و عكس مي گرفتيم و مي خنديديم. آن وانتي كه پشتش سوار شديم و رفتيم به روستاي ديگر. عروسي كه عروس در آن غمگين بود. آتليه را يادم هست و "نكبت" را كه رديف كناري ما مي نشست و آخر سال از بس به حرفهاي من و مانا گوش كرده بود ،‌ يكي از گوشهايش از آن يكي درازتر شده بود! و كاملا انحراف به راست پيدا كرده بود. يادم هست كه جوك مي گفتم براي مانا كه مچش را بگيريم. بهاره ،چه بود آن پيغامي كه همين "نكبت" روي مقواهاي تو نوشت؟! كجا هستند "نكبت"و "ايكبيري" و "استعداد" و بقيه همكلاسيهاي ما؟! كدامشان بود كه سر كلاس با يك سكه پنج تومني ريشهايش را مي خاراند و خرت خرت صدايش در كلاس مي پيچيد؟ هي ... كمي جا باز كنيد. مي خواهم بروم و بخوابم. فردا، فردا دوباره به شما گوش مي كنم. فردا. بله. با شما هم هستم. فردا. وززززز وززززز وزززز وززز....

شين

*Ibrahim Tatlises
** talk show
*** back space

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من