ندانستن خوب است.

امشب متوجه شدم سى و خورده اى سالگى بى رحم است. سرد و گرم چشيده و راهها را رفته است و در سى و خورده اى سالگى معصوميت بيست و خورده اى را تاب آوردن سخت است. مى گويم نگو. ما مى دانيم. آنها نمى دانند. مگر شادى زندگى به همين ندانستنهاى كوچك نيست؟
مى گويد هوووم. بچه ها، هنوز مى دوند. شب دارد به نيمه مى رسد و هنوز دنيا همان است كه بود. ظرفهاى كثيف توى ماشين، غذاهاى نيم خورده در يخچال، افكار من، مثل مورچه هاى ريز پى شكر مى گردند. 
 شكرى در كار نيست. شب است. ما خسته ايم. بچه ها، خستگى ناپذيران بى رحم كوچكمان، هنوز بيدارند.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من