اسم سرخپوستى: ايستاده در آفتاب براى جبران كمبود ويتامين دى

دکتر آزمایشگاه گفت که ذخیره آهن بدنت دارد کم می شود. فکر کردم لابد این همه احساسات متضاد این چند وقت و پوست کرگدن به هم زدن دستبرد زده به انبار آهن. بعد گفت کمبود ویتامین دی هم داری. مشکوک هم هستی به کم کاری تیروئید. می خواستم بگویم به خیلی چیزهای دیگر هم مشکوک هستم. مشکوکم به اینکه چه اتفاقی دارد در من می افتد. مشکوکم به اینکه چه احساس می کنم. مشکوکم به اینکه حالم خوب است یا نه. خیلی وقت است مشکوکم. بعد گفت ببر دکترت آزمایش را ببیند. گفتم چشم. سهمیه لبخند سر صبح را زدم و رفتم. حالم، حال زنی بود که چهارشنبه اش رسیده.

دخترک را دم دفترشان دیدم. بمباران انرژی. کمتر آدمی دیده ام که مثل خودم اینطور فوران انرژی مثبت باشند. ( پرانتز باز - البته که شماها این موضوع را تایید نمی کنید چون مجازا من را می شناسید. من بر خلاف همه این نک و نالها، معمولا آدم مثبت و انرژیکی هستم. – پایان افاضات – پرانتز بسته) بعد آمدم دفتر. مامور پارکینگ گفت: « چه عجب امروز صبح خوش اخلاقی.» کل کل سر صبحی. بعد هم سرود و کارت زدن و نشستن پشت میز و تلفنهای پشت سر هم مدیر پروژه.

فکرم مثل گنجشک می پرد. از این شاخه به آن شاخه. از امروز به روزهای بعد. خودم، با مانتوی سفید و لاکهای یاسی نشسته ام و فکر می کنم چرا باز کمرم درد می کند. چرا این روز اینقدر کش می آید. حال «چرا من اینقدر کوچکم و در خیابان گم می شوم» طوری دارم – سلام گلمریم- .

یکی از سال بالایی ها مرده و بچه ها صفحه فیس بوک معمار ملی را بمباران کرده اند. من اگر بمیرم لابد می نویسند که چه معمار بزرگی بودم و چه قدمهای بزرگی در جهت اصلاح نقشه های فاز دوی نصفه و نیمه برداشته ام و چطور می توانستم حتی با چشم بسته دیتیل اتصال سقف کاذب کناف را در بین هزار دیتیل دیگر شناسایی کنم. البته که همه اش کشک است و کسی برای من از این مرثیه ها نمی خواند. فوقش بگویند خوب می نوشت و یک کتاب داشت و یک پسر. بعد پسرش چشمهایش مثل چشمهای خودش گرد بود. اداهای بچه عین داداشش بود. بعد بزنند به صحرای کربلا مثل همین چرندیاتی که الان دارم به خوردتان می دهم. اما دیگر نمی خواهم روی سنگ قبرم آن جمله کلیشه ای را بنویسند که : « یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد.» که من تمام جنگهایم را جنگیده ام و اگر باخته ام با دست و بال کبود و صورت خونی باخته ام و اگر هم برده ام که هیچ. روح آن سال بالایی هم شاد... کاش قبل از مرگم یک جمله خوب سانتیمانتال برای سنگ قبرم پیدا کرده باشم...

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من