يخ موجود نمى باشد!

خودم را سپرده ام به رنگها. سرخابى. ارغوانى. زرد. زردِ خيلى زرد. خانه ام در آرامش شبانه اش خميازه مى كشد. من ايستاده ام و زل زده ام به شب. چنان نگاهش مى كنم كه اگر رازى را توى دلش پنهان كرده باشد به چه چه بيفتد. نمى افتد. مادر مى پرسد:" ناراحت نشدى؟" چرا بايد از عبور ناراحت بشوم؟ ما عبور كرده ايم. آسان نبود اما ممكن بود. يك وقتهايى هم عبور ممكن نيست. انگار كن كه رسيده باشى به يك كوچه بن بست. من فكر مى كنم زندگى هنوز با من سر شوخى دارد وقتى كوچه هايم را بن بست نمى كند.حتى زندگى خوابهايم را آشفته نمى كند. نكند لطفا. من و اين جزيره ى سرگردان بسمان است. گيرم كه ايستاده باشم جايى كه زير پايم پرتگاه است و روبرويم طوفان و هنوز مى توانم زل بزنم به چشمهاى شب كه "بگو" و شب، امشب، الكن است. گنجشكهايم، خسته و خوابزده توى سرم مى چرخند. مثل گيجى اين روز طولانى، حس مبهمى راهش را باز مى كند تا من. شب، شب بى پايان، خوابم را آشفته نمى كند. نكند. ايستاده ام روبروى شب. كاش مست بودم. كاش خيلى خيلى خيلى مست بودم امشب.  از زور اين همه ننوشتن  نوك انگشتهايم مى سوزد. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من