« غصه نخور دیوونه، کی دیده شب بمونه؟»

شده همه حسهات بهت بگویند برو، فرار کن و تو بنشینی و به جای این همه فراری که زندگی دارد توی گوشت هوار می زند، شعر فروغ بخوانی.  حالا همین حالا داشتم فکر می کردم من از زندگی چیز زیادی نخواسته ام و بعد مچ خودم را گرفتم. دیدم که همیشه منی بوده که می خواسته تمام لحظه های بی معنی زندگی را بچسباند به یک معنایی که بیارزد. گیرم که آن معنا دیدن خنده یک نوزاد باشد یا نوشتن یک پاراگرافی که هی بعدش بچرخی و باز بخوانیش. من تمام عمرم روی پاراگرافها گذشته. مست کلمه ها. هی بخوانم و هی باز بخوانم. در هر نوشته یک تکه از روحم را جا بگذارم و ببینم که تکه تکه پراکنده شده ام.

یکی باید بیاید تکه های روح مرا به من پس بدهد. یا اینکه با این همه افسونی که کلمه ها در من برمی انگیزند یکی بیاید و این مستی را بپراند. مرا پس بدهد به زندگی معمولی. به مادری که صبحها شیر می ریزد توی لیوانهای سفید و پسرش را برای صبحانه صدا می کند. به زنی که گیسویش را توی آفتاب شانه می زند و توی موهایش تارهای سفید ندارد. به معشوقی که خنده اش می تواند روز را به مردی شب زده برگرداند. به معماری که خط می کشد و خطهایش زندگی را می سازند. این افسون را بردارد ببرد.

 یا نه. مرا ببرد و پس بدهد به این افسون. تکه های روحم را بچسباند به هم. چطور بدون نوشتن زندگی کنم؟ نمی توانم. بی فایده است ادای کسی را دربیاورم که نیستم. همیشه می دانستم برای این به دنیا آمده ام که بنویسم. که یک روز چیزی می نویسم که  به نوشتنش بیارزد. بتوانم بگویم که من این کتاب را نوشتم. هر چند مادر که می شوی می دانی که بهترین کتابی که نوشته ای همین کودکی است که به دنیا آورده ای. ته تهش چیزی نمی تواند از آن مهمتر باشد و با معنی تر. حالا هی بچرخم روی کلمه ها.

با این همه باید یک روز کتابم را بنویسم. کتابی که مثل تیر آرش، از جانم رها شود و برود تا دور دور. بعد دیگر می توانم بقیه عمرم را لم بدهم جلوی آفتاب و موهایم را شانه کنم و برای نوه هایم و گربه هایم شعر فروغ بخوانم. بگویم شاید یک روز بفهمند وقتی کسی که دوستش داری جلوی چشمهات روی لبه یک تیغ راه می رود چطور دلت می لرزد و چطور این لرزیدن یادت می اندازد که زنده ای. که به این لرزشهای کوچک زنده ای. که چنین «آمیخته با بیم زوال» یک انسانی. یک زن. بعد بگویم وقت شام است و قورمه سبزی داشته باشیم و سبزی تازه و من پیر باشم و مهربان و ساده. مثل تمام مادربزرگهایی که گوشه قصه ها مرده اند و دم خوابیدن برایشان بگویم که عشق، بد دردی است. که بدون آن نمی شود زندگی کرد و با آن، زندگی این لرزش مدام است.


پ.ن. از دیروز این شعر دارد توی سرم تکرار می شود. بنویسمش بلکه دست بردارد ازم. 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من