گفتم غم تو دارم، گفتا دارى كه دارى!

حالم بد بود. مى دانستم و نمى دانستم چرا. ترافيك بود و تنهايى. بچه يك بند حرف مى زد كه قلعه اش را چطور درست كرده و توى بازى زامبيها چند تا گلدان دارد و من نمى شنيدم. خيالم مانده بود روى يك نقطه. يك لكه. روى دست چپ. چه چيزى در مورد آن زخم بود كه آنقدر اذيتم كرده بود؟ نمى فهميدم و مى فهميدم. دردى كه مال من نبود. زخمى كه روى تن من نبود ولى جايش مى سوخت. به پسرم گفتم دلم گرفته. پرسيد يعنى چى؟ بايد مى گفتم يعنى كه قلبت اينطور پابرهنه روى شيشه ها راه برود. چه مى فهميد؟ گفتم يعنى ناراحتم. بعد رفتيم نان و شير خريديم براى تغذيه مدرسه. شامش را كه دادم اندوه رسيده بود تا لبه چشمهام. درد داشت خفه ام مى كرد. مى دانستم و نمى دانستم. شايد از آن نقطه هايى بود كه مى ديدم بودنم و نبودنم فرقى نمى كند. از آن جاهايى كه مى خواستم بدانم چرا بودن و نبودنم فرقى نمى كند. آن زخم كوچك كوچ كرده بود به قلبم و بزرگ شده بود و دهن باز كرده بود و از دست من كارى بر نمى آمد جز تماشاى باب اسفنجى لعنتى و ماكارونى درست كردن و نوشتن هزار باره اسم سينا روى تمام مدادهاى دنيا.
نه ايوانى بود كه بروم دستم را روى پوست كشيده شب بكشم و نه كسى كه بشود اين درد را نشانش داد و نگويد احمقى. 
كز كردم توى خودم. كوه ظرفها را شستم. دلم فرار مى خواست. فرار از خودم، از بچه ام، از قلب پا برهنه احمقم ... و به جاى همه فرارهاى دنيا توى خانه ام بودم و داشتم از زور نتوانستن دق مى كردم. حتى نمى شد گريه كرد. بعد با پسرك رفتيم توى تخت. هشت و نيم نشده بود. خوابم برد. بيدار شدم و هنوز همه فكرهام دور دايره كوچك و زشت آن زخم مى چرخيد و هنوز مى دانستم و نمى دانستم چرا اينقدر جايش درد گرفته. نوشتن كه درى را باز نكند پس چيزى هست. چيزى بزرگتر. غم انگيزتر. "تو دارى چيزى را از من پنهان مى كنى." قلبم، ايستاده بود روبروم دست به سينه:" خب؟" زهر مار خب. هر چه مى كشم از دست توست. بمان دور سر اين بچه بگذار زندگيم را بكنم. گ.م چه نوشته بود؟ اهداف كوتاه مدت. بله. حتى گ.م هم گاهى اشتباه مى كند. من داشتم دور خودم مى چرخيدم و هدفم فقط اين بود كه سرم نخورد به ديوار و ديوار تمام زندگيم بود. به آدمها و حسرتهايشان فكر كردم. به "هر كسى از ظن خود شد يار من" شان. به لحظه هايى كه دلم مى خواست تنها باشم و بقيه لحظه هايى كه دلم مى خواست تنهايى را بيندازم دور. حالا نيمه شب است. من بيدارم و يخچال بيدار است و هنوز نمى دانم چه مرگم است. نوشتن دردم را دوا نكرد و مى ماند مرگ. آن هم كه نمى شود. پس كى فردا اين بچه را بفرستد مدرسه؟ شير و ساندويچ را بگذارد توى كيفش و لبخند بزند. كى پشت در مدرسه دلش شور همه چيز را بزند؟ اشكهاى ديوانه. كاش مى شد به يخچال بگويم كه روز آخر تابستان يعنى چه. بگويم كه از سر صبح همه چيز حالم را بدتر كرده بود. تا آن دايره كوچك لعنتى نقطه پايان گذاشته بود روى جمله اى كه توش هزار بار استيصال تكرار مى شد. از زور نتوانستن تمام تنم تير مى كشيد. از اينكه بودنم و نبودنم هيچ فرقى نمى كرد. از اينكه حتى گ.م مى گويد كه من بايد اهداف والا و چرند كوتاه مدت داشته باشم و من فقط مى خواهم بنويسم. بنويسم و بنويسم و كلمه ها سيل باشند و ببرندم. پرتم كنند به رودخانه اى، دريايى، اقيانوسى شايد. مى خواهم نصيحت نشنوم. هيچى نشنوم. جز صدايى كه بگويد " هيس..." و چرا ديگر كسى نمى گويد هيس... بعد يادم مى آيد كه همينطور زمزمه "هيس" توى گوشم بود و ويران شدم و تمام. بسم نبود؟ شيشه ها را از كف پاى قلبم كشيدم بيرون. نشاندمش روبروى پسرم، بچه خفته ام. گفتم فقط به همين فكر كن. گفت خب. يك تكه شيشه بزرگ مانده بود. سرش را انداخت پايين. گفت نمى فهمند. گفتم نمى فهمند. بعد همه شان مى روند، من و تو و بچه مى مانيم و پاييز و بيا اصلا برويم روى همه برگهاى دنيا راه برويم. لبخند زوركى زد. بچه توى خواب چرخيد. بعد يادم آمد سه شنبه است. روز اول پاييز. من خيلى خيلى كوچكم اما به مدرسه نمى روم. يادم آمد دستهاى ناتوان سيمانيم توى جيبم جا نمى شوند. كاش يكى از وسط شعر "كفشهايم كو"ى سهراب بدود و مرا با خودش ببرد. كاش كسى جايى به من فكر كند و من نخواهم همه دردهاى دنيا را توى صندوق عقب ماشينم از اين سر به آن سر شهر ببرم. لعنت به همه قصه هاى دروغگوى دنيا. بايد خودم و اندوهم را بردارم پرت كنم يك جا كه دستم بهش نرسد... نوشتن كه دردى را دوا نكند فقط مى ماند مردن و امشب حتى نمى توانم بميرم. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من