چه كسى پنير من را جابجا كرد؟

صبح داشتم پنیر می خوردم و کارتون تنسی تاکسیدو تماشا می کردم. در واقع صبح شبکه دو سنگ تمام گذاشته بود. اول بامزی بعد آن گرگ و خرگوشه و حسن ختام هم آقای ووپی عزیز. بعد من داشتم فکر می کردم که یک وقت زندگیم چقدر این شخصیتها مهم بودند و حالا دیگر نیستند. فرض کنید مثلا شلمان یا همین آقای ووپی. یا حتی آدمها. بعد همینطور که داشتم به بخشهای گذرا و بخشهای ماندگار زندگیم فکر می کردم و پنیرم را می خوردم متوجه شدم که پنیر یکی از اصول ثابت زندگیم بوده است. من همیشه پنیر دوست داشته ام و در تاریکترین لحظه های زندگیم باز دلم می خواسته پنیر بخورم. توی بحرانهای نوجوانی می رفتم سر یخچال و پنیر خالی می خوردم و همین صبحی که دوشنبه است داشتم پنیر می خوردم و فکر می کردم یخچالی که تویش پنیر نیست به هیچ دردی نمی خورد حتی اگر پر از گوشت چرخکرده یا تخم مرغ باشد. البته که یک عاشقانه جداگانه باید برای تخم مرغ بنویسم. بماند.

دیروز کتلت درست کردم. خیلی شبیه تر به کتلت بود از اختراعات قبلیم. بعد بوی کتلت پیچید توی خانه. بچه بود و کتلت و بعد از شستن کوه ظرفها زندگی به نظر شیرینتر و دوست داشتنی تر می رسید. بعد نشستم و یک داستان سورئال نوشتم. شب توی تخت سینا گفت تن تن بخون. گفتم حالش را ندارم اما اگر بخواهی داستانی را که تازه نوشته ام برایت می خوانم. گرچه که ممکن است نفهمی. گفت بخوان. خواندم. آخر داستان گفت کمی فهمیدم ها. گفتم خب. بعد خوابید توی اتاق خودش. من توی اتاقم بدون صدای بلند بلند نفسهاش تنها بودم. توی اتاقم بوی کتلت می آمد و شب بود. زندگی رفته بود توی پیله خودش. تا از کتلت شب برسد به پنیر صبح. برای تکمیل حال خوبم لاک سرخابی زدم و تمام راه به ناخنهایم نگاه کردم و فکر کردم به پنیر.

فکر کردم باید از آن پنیرهای روزانه بخرم که هنوز مزه ای ترکیبی می دهند که طعم مقوا هم تویش هست و دلم خواست که بزنم کنار ولی اتوبان همت سوپر مارکت نداشت. به جایش برج میلاد داشت و راننده هایی که به لبخندهای من چپ چپ نگاه می کردند و فکر می کردند زنی که سر صبح با شال قرمزش پشت ترافیک ریسه می رود لابد یک تخته اش کم است.داشتم با دخترها وایبر می کردم و می دانستم همه حال خوبم را مدیون اینم که می خواستم در مورد پنیر بنویسم و وقتی آدم می خواهد در مورد پنیر بنویسد و شب قبلش از خانه ی پرنده ای نوشته است نمی تواند نخندد. به راننده 405 دودی با دست اشاره کردم که برود رد کارش و گوشی را پرت کردم روی صندلی خالی کناریم. هنوز 8 نشده بود حتی. صبحتان به خیر...


Sent from my iPhone

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من