"من عاشق تو هستم، اين گفتگو ندارد."

يك. دستم را سوزانده ام. روى مچ دست چپم يك لكه قهوه اى افتاده. زياد بزرگ نيست. سر ناهار ت. گفت:"حالا حالاها جاش مى مونه." ياد زخم سوختگى ساق پايم افتادم. عمه ام گردن كج كرده بود كه:" دختر هم هست آخه." من بچه بودم نمى فهميدم دختر بودن چه ربطى دارد به سوختن پايم. جمله اش را اما يك جاى ذهنم بايگانى كرده بودم و خيلى سال بعدتر فهميدم كه از اين جمله ى كوتاه چه منظورى مى شود داشت. با اين همه جاى آن سوختگى هم خوب شد، با آن كه وسيع بود و عميق. اين يكى بچه بازى است، برمى گردد به حواس پرتى/دلبرى زنى كه مى خواهد كنار پلوپز داغ موبايلى را بزند به شارژ. يعنى هنوز آنقدر خوش روحيه ام كه به هواى دلبرى حواسم پرت مى شود.
***
دو. آخرين بارى كه موهايم را كوتاه كردم، كوتاه به معنى واقعى نه مرتب كردن يا فرم دادن، حوالى نوزده سالگيم بود. به زنك گفتم تا سر شانه و او بدون اينكه حساب فرهاى بازيگوش را بكند موها را كوتاهتر كرد. موهايم كه خشك شدند پريدند بالاى گوشم. چند ماه از نوزده سالگيم را در غصه ى زشتى موهايم هدر داده باشم خوب است؟ غصه اش يادم است هنوز. در برابر اعتراض من زن ايش كرده بود كه: "موى عروسك كه نيست، بلند ميشه." و بلند نمى شد. 
***
سه. آخرين بار كه پايين موهايم را دادم دست آرايشگر حامله بودم، پس مى شود حدود ده سال پيش. آيا من الان راپونزل هستم؟ خير. سوال بعدى لطفا! 
***
چهار. بايد از تنانگيها بنويسم و نمى شود. نه  وبلاگ جايش است نه مى شود توى شبكه هاى اجتماعى نوشت. اينجا مشكلش اين است كه به فضاى وبلاگ جور در نمى آيد و با سرچ ممكن است آدمهاى نامربوط را بكشاند به خانه ام. بقيه جاها مشكل چشمهاست. پس مى نويسم كه جايى بدانم كه چقدر در حوالى اين ماههايى كه از سرم گذشته ... هاه ... همينش را هم نمى شود نوشت. بگذريم.
***
پنج. مرد مى گويد:" كارفرما را دارم مى برم عسلويه، نميايى؟" مى گويم :" ول كن مهندس. خودت برو." خودش را مى كشد جلو و آرامتر زير گوشم مى گويد:"آنتاليا چطور؟"با همان ريتم مى گويم نه. خودم را مى زنم به خريت. خريت خيلى وقتها بر خيلى از دردهاى بى درمان دواست. مثلا من نفهميدم تو منظورت چيست. مثلا من زيادى معصومم. مثلا تو اين جمله را نگفتى و من نشنيدم. ها ها ها.
***
شش. دارم كار مى كنم. دير وقت است و خسته ام. مى آيد كنارم. مى آويزم به دستهاش. يادم مى رود كه آدمهاى ديگر هستند. دلم مى خواهد تنها باشيم. بنشينيم پاى شومينه اى جايى. جام شراب دستمان باشد. دلم مى خواهد همين شب را بكشانم تا تكيه دادن، تا آتش. به جاى اين همه داريم كار مى كنيم. خستگى آنقدر مستاصل شده كه يك گوشه ميز نشسته و با عصبانيت پاهايش را تاب مى دهد. "من خسته نيستم، درهم شكسته ام."
***
هفت. من از سفر ننوشتم و چه حيف. سه روز رفته بوديم روستا، به هواى آب بى فلسفه خوردن و توت بى دانش چيدن. توت كه نبود. خرمالو بود و انار. پاييز بود و آنقدر پاييز بود كه مى شد شاعر شد يا نقاش. 
*** 
هشت. حالا ساعت زنگ مى زند و ماراتن دويدن و نرسيدن من شروع مى شود. آيا از همين الان هم خسته ام؟ بله. سوال بعدى لطفا!

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من