الهى سحر پشت كوهها بميره!

تئاتر طولانى تمام شده بود. من زل زده بودم به شعف روى چهره بازيگران. به آن درخشش آشكار و چنان حسود بودم بهشان كه نمى توانستم دست بزنم. دلم آن اشتياق را مى خواست. كاش مى شد آن درخشش را بدزدم و نورش را پخش كنم توى تاريكى روزها. به خودم فكر كردم در آخر روز كارى و به آن آدمها نگاه كردم. اشتياق من در نقطه فرار بود. وقتى كه كارت زنى صداى بيب كوتاهى مى داد و بعد آزاد بودم. كه بروم به سوى زندگى. اما زندگى آن آدمها همانجا بود. عشق همانجا بود. هر شب بعد از يك اجراى دو ساعته.

فرداى همان روز، ساعت ٨ و نيم شب بود كه تو گفتى حالا تمام آن بازيگران دارند نمايش ديروز را تكرار مى كنند. گفتم خوش به حالشان ... به برق چشمها فكر كردم. به تكرار كه ديگر اسمش تكرار نيست وقتى با عشق و اشتياق تركيب مى شود. 

دلم همين را خواست. براى روزهايمان. كه شگفتى و اشتياق راه تكرارها را ببندد. دلم خواست كه آخر روز كارى، توى صورتمان به جاى ملال و رهايى، شعفى باشد از جنس ايمان. ايمان اينكه امروز كارى را درست و كامل انجام دادى... پوووووف. آرزوى بزرگيست. نه؟

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من