«دوستت دارم» به زبان سرخپوستهای آمازون

 

می گویم اسم این مرضی که داری بحران میانسالی است. سخت نگیر. تقریبا همه مان داشتیم یا داریم. خیلی که شدید باشد باید بزنی به کوه یا طلاق بگیری یا یک مدت ادای سرخپوستها را در بیاوری رقص آتش بکنی و کلاه پردار سرت بگذاری. خفیفتر اگر باشد سر و ته اش را می توانی با افسردگی کوتاه مدت و وصیت نامه نوشتن و بد و بیراه گفتن به جوانیهایت هم بیاوری.

خودش نمی داند توی کدام دسته است. من می دانم. می دانم که ندانستن پرتابش می کند توی دسته دوم. کلاه سرخپوستی ام را پنهان می کنم ته کمد. دو زانو می نشینم روی صندلی. به نفس کشیدن فکر می کنم. فقط آدمی که سالهای طولانی بدون نفس کشیدن زندگی کرده باشد می تواند به نفس کشیدن فکر کند. حالا دیگر ریه هایم به اکسیژن عادت کرده اند. دیشب صدای خفیفی در خانه می آمد. فکر کردم سوسک داریم. ما در این خانه سوسک نداشتیم. شجاعتی که از سالهای پیش برای جنگ با سوسکها و هیولاهای تاریکی اندوخته بودم به کارم نمی آمد ولی حالا شبانه، با بچه ای که در اتاق خوابیده بود باید می رفتم شکار سوسک. حوالی یخچال که رسیدم از پنجره دیدم که در کارگاه روبرو کارگری دارد این وقت شب جوشکاری می کند. صدای جوشکاری از دور و با صداهای شب شبیه صدای بالهای سوسکی بود که راه خانه اش را گم کرده بود.

برگشتم به اتاقم. هیولاهای تاریکی رفته بودند توی کمد. جای خالیت همه خانه را پر کرده بود. نبودنت داشت در خانه ام با قدمهای سنگین راه می رفت. این یکی سوسک نبود که شجاعتی نیمه جان برای مقابله با آن به کارم بیاید. آشنا بود و همه جاهای خوب خانه را بلد بود. سرم را بردم زیر روانداز طلایی و پلکهایم را محکم روی هم فشار دادم.

کاش یک آیین شبانه داشتم. کاش بلد بودم راست راستی رقص سرخپوستهایی را برقصم که باور دارند با رقصشان خدایان ناموجود خوشنود خواهند شد. دلم خدایی را می خواست که چشمش به رقصی شبانه باشد. خدایی که از امید می روید. از امید به بودنش.

پشت شبم، سایه ها و دستگاه جوشکاری کمین کرده بود. جیرجیرکی در کار نبود. دلم آنقدر تنگ شده بود که نمی توانستم نفس بکشم. گریه ام نمی آمد. خوابم نمی برد. غمگین نبودم. فقط دلتنگ بودم. دلم بوی تنت را می خواست. به خدایی که آمده بود پشت پنجره ام گفتم دلتنگم. چیزی نگفت و سرش را تکان داد. بچه خوابیده بود. خانه خنک بود و حتی سرخپوستها خوابشان برده بود.   

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من