یک روز هم از تقویم پیش افتاده ام، از بس عجولم...

دارم برای تولدت دنبال شعر می گردم. شعرها بی مزه شده اند. از ترافیک و دود و مزخرفاتی از این قبیل می گویند. شعرهای قدیمی هم که به درد روزی که با صدای جوشکاری و فریاد سرکارگر شروع شود، نمی خورد. فکر می کنم باید شاعری باشد که از امروزهای ما بنویسد. از این که یک روز آفتابیم و یک روز سایه. از اینکه با صدای قدمهایت هوا تمام اتاق را پر می کند. من نفس می کشم. بلند بلند نفس می کشم و مهم هم نیست که با نفسهایم چقدر گچ و خاک فرو می دهم. تابستان است اما ما نزدیک درختها نشسته ایم. تابستان است و می شود به راحتی همه تقصیرها را انداخت گردنش ولی ما از آدمهایمان حرف می زنیم و دستهایمان، پر می شود از حجمی نادیدنی. از زنی خیالی که کنار ما پرسه می زند و دنبال گم کرده هایش می گردد.

 من این زن را آفریده ام اما نمی دانم چرا دارد تو را می پرستد. از آتش خشم من نمی ترسد. نمی ترسد پرتش کنم از کوچه های قصه ام بیرون. می داند تو پشتش ایستاده ای و این یعنی من ساکت می مانم. یعنی تحملش می کنم. می گذارم نگاهت کند. می گذارم توی اتاقت بماند. بعد همانطور که نشسته ام پشت میز خاکی ام، به او حسادت می کنم.

تولد توست و شاعری نیست که امروزهای ما، من و تو را بنویسد. شاعرها در دنیای غیرواقعیشان جا مانده اند. یک نفر باید از خرده های شیشه های قرمز و آبی چیزی بنویسد و کسی نیست. من و تو مانده ایم و تمام کلمه ها. تمام کلمه هایی که در این صبح گرم تابستان بدخواب شده اند.

صبح تابستان است. صبح گرم تابستان کشدار است. همه چیز شبیه صبحهای دیگر است. آن گلدان که برگهایش بنفش بود گذاشتم روی هره. به نظر خوشحالتر می رسد. دیشب خواب مادربزرگم را دیدم. برده بودمشان ماسوله. منتظرم تا پسرم برایم صبحانه درست کند. دلم می خواهد به دردی که تنم را احاطه می کند، اعتنا نکنم. باور کنم که امروز یک روز خوب است. دلم می خواهد یک روز خوب باشد و کسی که نشسته رو به کوه و منظره اش را تاور کرینها خط خطی کرده اند راه خانه اش را پیدا کند. پرنده ها آمده اند روی هره. من خوبم. لیلا خوب است. تولدت مبارک ...

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من