قضاوتهای یک جاجوی اصلاح ناپذیر
یک. روز را با انرژی زیر صفر شروع میکنم.
دو . روبروی بانک به مردانی که جلیقه ضد گلوله پوشیدهاند نگاه میکنم و به مرگ فکر میکنم. فکر میکنم میشود درست همین لحظه که ماشین حامل پول، جلوی بانک ایستاده یک درگیری مسلحانه اتفاق بیفتد و من که معصومانه برای افتتاح حساب آنجا ایستادهام کشته شوم. حتی این مردها هم ممکن است بمیرند. چون شکمهای چاقشان از زیر جلیقه بیرون زده و به نظر نمیرسد توانایی جست و خیز و پنهان شدن داشته باشند.
سه. از چهرهاش قاطعیت میبارد. یک جور قاطعیت مردانه با یک نگاه از بالا به پایین. آیا من دارم از شناخت شخصی ام برای قضاوت کردن استفاده میکنم؟ به نام خدا. بله. «و از کرده ی خود دلشادم.»
چهار. مامور بانک بی عجله به بیسکوییتش گاز میزند. یک جرعه از چایش را مینوشد و ماوس را به آرامی ( آنقدر آرام که حرکتش محسوس نیست.) روی صفحه حرکت میدهد. من به ابروهایش که از شکل افتاده اند نگاه میکنم. دو رنگ. قهوه ای و سیاه و موهای تازه خنجرهای کوتاه سیاه هستند. انگشتر تک نگینی روی انگشت حلقه دست چپش است. وسط حرص خوردن از کندی اش فکر می کنم اگر یک بار دیگر آنقدر احمق شدم که ازدواج کنم، حتما حلقهام را از این تک نگینهای ساده میگیرم. با یک برلیان درشت. آنقدر درشت که دستم را سنگین کند.
پنج. یک دایره ی کامل طی کرده ام. از دختری که دلش میخواست پسر باشد تا زنی که بیشتر از هر وقت دیگری در عمرش احساس زنانگی میکند. دست از انکار خودم برداشته ام. فکر میکنم من زنم. توانایی لذت بردن از سادگیهای زندگی را بیشتر از مردها دارم. من میتوانم از جمع کردن لباسهای تمیز از روی بند لذت ببرم. از جارو کردن خانه. شستن ظرفها. نمک زدن به بادمجان. بافتن موها. به این همه موهبتهای اضافه فکر میکنم که به خاطر زن بودنم به من داده شده است.
شش. حالا باز یک عده داد و هوارشان بلند میشود که به چه حقی موضوعات را «زنانه»، «مردانه» کرده ام.
هفت. این یکی موذی است. اجزای صورتش به هم نزدیک است. میتواند همه حرفهای ساده را به نقشه های موذیانه تبدیل کند. میتواند از کاه کوه بسازد. میتواند و این کار را هم میکند.
هشت. شاید هم کسانی که برای پروفایلشان عکس نمیگذارند، حق داشته باشند. جاجوها بی شمارند.
نه. ذهنم پر از عدد است. عددها را فقط وقتی دوست دارم که توی حساب بانکی باشند. وقتی توی سرم بالا و پایین میروند عصبانی ام میکنند. نمیدانم چی از جان من میخواهند. نمیدانم. نمیخواهم هم بدانم. توی ذهنم مدام عدد وام را تقسیم به ماههای سال میکنم. سودش را حساب میکنم. از قسط کم میکنم. بعد فکر میکنم آخرش که چی؟ عددهایم از بلندترین نقطه سقوط میکنند و نقش زمین میشوند. نمیمیرند سگ جانها.
ده. با لباسهای گل و گشاد و دامنهای بلند و مانتوهای آزاد راحتترم. یک جور احساس کولی وار به من میدهد. احساس میکنم میتوانم رها کنم. میتوانم راهم را بکشم و بروم. چرا هوا آنقدر گرم نمیشود که برویم سراغ دامن و صندل. بعد پلیس نامحسوس گزارشمان را بدهد پلیس محسوس. پلیس محسوس احضاریه را بفرستد در خانه. گل بگیرند مملکت گل و بلبل را. همان بهتر که هوا گرم نمیشود.
یازده. تمام راه صدای او توی گوشم است. صدایی که لحنش را از خودم در میآورم. شکل جمله ها را عوض میکنم. خسته که میشوم فکر میکنم کاش میشد این خیالها را بیرون کرد. کاش میشد سرم را بتکانم و او را با آن قاطعیت ترسناکش بیرون کنم.
دوازده. چرا من سبک نمیشوم؟ این همه نوشتم ها.
سیزده. مرد فقط چند ساعت قبل از مرگش اینستاگرامش را آپدیت کرده بود. بعد از مرگمان چه بلایی سر اکانتهای ما میآید؟ کاش آنقدر فرصت داشته باشیم که خودمان سر و سامانشان بدهیم. خدایا ما را نخور! خب؟