« کوچه قدیمی ما، کوچه بن بسته» متاسفانه ...

 

اعتراف می‌کنم وقتهای زیادی از زندگی‌ام بوده که دلم خواسته برگردم به معصومیت نخستین. به ندانستن. به نقطه‌ای که زنی می‌تواند باور کند. ایمان بیاورد و عشق بورزد. اما جاهایی از زندگی هست که قبل و بعدش یکسان نیست. نمی‌شود به نقطه قبل از بعضی اتفاقها برگشت. نمی‌شود چیدن میوه ی دانش را ندید گرفت. نمی‌شود تکه تکه شدن در طوفان را فراموش کرد. بعضی از اتفاقهای زندگی برگشت ناپذیر هستند. همینها که کوله‌بارمان را سنگین می‌کنند و نقطه‌ی صفر را برایمان بی معنی می‌کنند. دو آدم، در سن و سال ما، هیچ وقت در نقطه‌ی صفر رابطه قرار نمی‌گیرند. هیچ وقت نمی‌توانند فارغ از اتفاقات بیست سال قبل زندگیشان همدیگر را ببینند. زخمهای کهنه‌شان کاری و عمیق و جاافتاده است. اصلا زخم شده مثل دست یا پا. دیگر نمی‌شود ندید گرفتش. اما بعضی تجربه‌ها هست که کاش نبودند. کاش می‌شد آنها را قلم گرفت.

نمی‌شود. کافی است سر و کله چیزی از ناکجای زندگی پیدا شود – یک اسم، یک عکس یا یک کابوس -  و یکهو زخم باز کند که آی من اینجا هستم. سر و مر و گنده و تو دیگر خیلی وقت است که معصومیتت را از دست داده‌ای. آن جهل خوشایند که نجات بخش نسل قدیمی زنها بود دیگر شامل حال تو نمی‌شود. اینجور وقتهاست که خشمم زبانه می‌کشد وقتی به دختر آن سالها فکر می‌کنم. به اینکه نمی‌دانست چه گنج عظیمی از نادانی در اختیار دارد.

کاش می‌شد به نقطه‌ی ندانستن برگشت. به آن اولین دوراهی که از آنجا به بعد را اشتباه رفته‌ام. به آن روزهایی که هنوز خواب می‌دیدم. بعد به تمام دوراهیهای زندگیم فکر می‌کنم و می‌بینم حوصله ندارم باز 18 ساله و احمق باشم. حوصله ندارم تمام این مسیر را بروم. می‌بینم که از همین اشتباههاست که داستانهایم را دارم. پسرم را. تو را. خانه‌ام را با دیوار ارغوانی‌اش و این جمعیت گلدانها را. می‌بینم با اینکه کم درد نکشیده‌ام نمی‌توانم به آغاز برگردم.

جایی که به جای رشته‌ی معماری در برگه انتخاب واحد بزنم مهندسی عمران و ببینم چطور با همین انتخاب همه چیز در زندگیم عوض می‌شود. راستش حالا که خوب فکرش را می‌کنم نمی‌خواهم همه چیز زندگیم عوض شود. متاسفانه خوب و بد چنان در هم تنیده‌اند که نمی‌توانم ازهم جدایشان کنم. می‌بینم که به این نقطه رسیدن درست از همان 22 سال پیش شروع شده. هیچ ماشین زمانی نمی‌تواند مرا آنقدر به عقب برگرداند و حتی اگر هم برگرداند، خب که چی بشود. اگر سینا نباشد، تو نباشی یا داستانها نباشند این زندگی به چه درد می‌خورد. از کجا معلوم که شیدای مهندس عمران اینها را دارد؟

همین است که می‌نویسم و بعد با خودم صلح می‌کنم. با زن تقریبا 40 ساله ای که خیلی وقت است نمی‌داند از این زندگی چه می‌خواهد.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من