کمپین نه گفتن به پلاستیکهای سیاه بوگندو
اولین چیزی که مادرم در مورد پریود شدن به من گفت، این بود که باید مخفیاش کنم. مبادا پدرم یا برادرم بفهمند. قبل از اینکه بدانم درون بدنم چه اتفاقی دارد میافتد، یا از شوک این واقعه ترسناک بیرون بیایم، فقط میدانستم باید مخفی بماند. انگار جرم و جنایتی در من رخ داده بود و کسی نباید میفهمید.
حالا که بزرگ شدهام میتوانم بفهمم که مادرم، هیچ وقت با زنانگیش راحت نبود. این علامت آشکار رشد زنانه برایش دردناک بود و یادآور محدودیتهایی که به زعم مادرم، یک زن در زندگیش خواهد داشت. اما آن موقع نمیفهمیدم. فکر میکردم در این اتفاقی که افتاده مقصرم و نمیدانستم تقصیرم چیست. حتی نمیدانستم دقیقا چه شده است. مادرم، زن تحصیل کردهایست. میتوانست به راحتی و با جملههایی علمی این پدیده را برای من توضیح بدهد. اما به جای این کار، پناه برد به بدویتی که زن را جنس دوم میدانست. هنوز هم فکر نمیکنم ذهنیتش تغییر چندانی کرده باشد. اما من خیلی عوض شدهام.
در مسیر این پوست انداختن دردناک، حوالی همان 13-14 سالگی در مدرسه پریود شدم و به هیچ کس نتوانستم بگویم. از دوستانم فرار کردم و سعی کردم جلوی خونریزی را بگیرم و نشد. تمام زنگ تفریح را یک گوشه کز کرده بودم و به بدنم التماس میکردم که بس کند. آن روز را هنوز به وضوح یادم است. وسط خندههای شادمانه دخترها، بازیها، درس معلم و من داشتم میمردم و میترسیدم کسی بفهمد. جرات نداشتم از کسی نوار بهداشتی بخواهم. جرات نداشتم بروم دفتر مدرسه. فقط میخواستم به هر قیمتی شده، این ننگ را پنهان کنم.
آن روز تمام شد و من به خانه برگشتم. روزهای بعد دوستانی را میدیدم که وسط کلاس میزدند به شانهام که های فلانی نوار بهداشتی داری. راحتی شان برایم عجیب بود. اینکه میگفتند پریودند و در موردش حرف میزدند. خیلی سال طول کشید تا آن دختر ترسیده را پناه بدهم و یادش بدهم که با زن بودنش نجنگد. خودش را همانطور که هست دوست داشته باشد و بپذیرد.
حالا وقتی میبینم والدین چه آگاه شده اند و چه خوب و سنجیده با این مساله طبیعی برخورد میکنند، کیف میکنم. من که دختر ندارم اما اگر داشتم وقتی پریود میشد برایش جشن میگرفتم. به او میگفتم که رشد کرده و دنیا به او موهبتی داده که بتواند زن شدن را تجربه کند.
حالا، شاید از این طرف بوم افتاده ام که فکر میکنم سهم زنها، از شادی در دنیا بیشتر است. برای همین توانایی شگفتشان به پناه دادن به همدیگر. برای اینکه میتوانند با کارهای ساده حال خودشان را بهتر کنند. برای اینکه تصمیمهای بزرگ را با نشانه های کوچک علامت گذاری میکنند. با کوتاه کردن موها. لاک زدن. با کاشتن گل و گیاه. با پختن غذاها.
زنها نه فقط از شادی که از اندوه هم سهم بیشتری دارند. از زندگی سهم بیشتری دارند. برای این توانایی درونی که میتوانند تحمل کنند. خمیده شوند اما نشکنند. پناه بدهند. نوازش کنند و تسلیم نشوند. میدانم که زن بودن، هدیه ای شگفت است. گنجی که یک گوشهی درونت افتاده و یک روز میبینی که بیهوده سالها را به طلب جام جم هدر داده ای. همه چیز همین جاست.
برای من، این پذیرش ساده نبود. سالهای سال طول کشید. خیلی چیزها را این وسط قربانی کردم تا یاد بگیرم زن باشم. خیلی طول کشید تا من زنی باشم که به کوشش بقالی محل بخندم که تلاش میکرد نوار بهداشتی را در کیسه سیاه بدریختی دستم بدهد. کیسه سیاه باز نمیشد و مرد سرش را انداخته بود پایین با عرق شرم بر پیشانی با آن سر و کله میزد. گفتم: « ول کن آقا. بذار تو یکی از همین پلاستیکهای معمولی... بمب ساعتی که نیست.» و مرد سرش را بلند کرد و با تعجب به من نگاه کرد.
هنوز کلی آدم توی دنیا هست که باید بهشان یاد بدهیم که پریود شدن یک مساله طبیعی است. کاملا طبیعی. مثل غذا خوردن. مثل دستشویی رفتن و مثل همه مسائل طبیعی نیازی نیست نشانههایش را در هفت سوراخ پنهان کنیم مبادا کسی بفهمد که خدای نکرده ما زن هستیم.