« ما زنده به آنیم که آرام نگیریم...»

امروز، بدوی‌ترین زن از ابتدای خودم بودم. زن غارنشین که به تیز کردن چاقوی مردش مغرور است و با آن خودش را در شکار او شریک می‌داند. زنی که با خیالی راحت، بی آنکه دغدغه دیده شدن داشته باشد، عقب نشسته است. زنی که چون مرد را گرم نگه داشته و او را سیراب کرده در شکار گوزنی که با شاخهای عظیمش جلوی غار افتاده، شریک است. من، آن زن کهنه‌ی تاریخی بودم. آن که باید مراقبت می‌شد و بعد در همین مراقبت شدن، خانه را می‌ساخت و در خانه آدمهایش را تیمار می‌کرد. تا جایی که نمی‌شد فهمید کدامشان از دیگری مراقبت می‌کند. یک رویش متقابل.

بدوی‌ترین من، در سایه، به دیواری لرزان تکیه داده بود. بدوی‌ترین من تا حالا منظورم است، شاید «من»‌های کهنه‌تری هم باشد که به آنها هم برسیم. نرسیدیم هم مهم نیست. من فقط می‌دانم که جوی باریکی دارم. از تولدم تا به ناکجایی که انتهایش مرگ است. می‌دانم که جوی من حرکت می‌کند. می‌رود. رفتن ... امروز و هر روز مهمترین کلمه‌ام همین است: «رفتن»  

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من