در این خانه، یک زن زندگی می کند.
با صدای طوفان از خواب پریدم و دویدم که رختهای شسته را از بالکن نجات بدهم. برای این عملیات نجات آنقدر تند دویدم که سرگیجه گرفتم. یادم افتاد بچه که بودم تعجب میکردم مامان چطور یادش میآید در بالکن لباس آویزان کرده که تا باران میزند بدو بدو خودش را به آنها میرساند. در بهشت بیخبری نمیدانستم که یک زن، حتی یک زن خفته مدام دارد مغزش کار میکند. در چرخشی همیشگی زوایای مختلف زندگیاش را بالا و پایین میکند تا مبادا چیزی حول و حوش او از مدار خودش خارج شده باشد. حالا دیگر خیلی وقت است میدانم. میدانم اگر این خانه، خانه است به خاطر من است. به خاطر همان لبخندی که وقت باز کردن در میزنم. به خاطر دستی که روی برگها میکشم. به خاطر اشتیاقم به برگشتن. به خاطر مراقبهایم. به خاطر خستهترین وقتهایم را که روی کاناپه دراز میکشم و پازل مبهم زندگیم را برای بار هزارم تکه تکه کنار هم میچینم. برای اینکه زن شدهام، آنقدر که گیج خواب، دامنهای رنگی و حولهها و لباسهای پسرم را با چنگ و دندان از طوفان پس بگیرم و پشت پنجرهی خانهام به طوفان که میخواهد وارد حریمم شود، چشمغره بروم.