باید یکی از آن توله سگها می خریدم.
1. به چهره زنها نگاه میکردم برای همان بازی نویسندهها، که حدس بزنم از کجا آمدهاند به کجا میروند اما حوصله قصه بافتن نداشتم. حوصله نداشتم فکر کنم آنها هم مثل من درد کشیدهاند، روز خوب یا بدی داشته اند، عاشق شدهاند، باختهاند، برنده شدهاند و حالا رو در روی زنهایی غریبهتر اندوهشان را پنهان میکنند. به آن حجم از انرژی بیهودهای فکر کردم که صرف میشود تا چهرهای آراسته و بی خط و خش را تحویل غریبهها بدهند. برای من اهمیتی نداشت که در مورد من چه فکر میکنند. اندوه اخمهایم را درهم فرو برده بود. اول نمیفهمیدم چرا دارم درد میکشم و چرا اندوهگینم. وقتی میدیدم هیچ حسرتی نیست نمیدانستم درد از کجا راه دلم را پیدا کرده است اما بعد شناختمش. چهره موذی کوچک درد را که خودش را پشت هزار بهانه پنهان کرده بود تا به حقیقت دردناک کوچکش اعتراف نکند. به مقصد که رسیدم آنقدر دردم آمده بود که کم مانده بود بایستم و از دستفروش، یکی از این توله سگها اسباب بازی را بخرم که بی وقفه دور خودش میچرخید و پارس میکرد. حس میکردم باید کودک درونم را نوازش کنم. به خاطر اینکه این همه مدت اینقدر قوی بوده تشویقش کنم و برای اندوه های کوچکش به او خرده نگیرم.
2. می گویی اگر فقط یک چیز را بخواهی در من عوض کنی همین اشکهایم است که به هر بهانه کوچک از چشمهایم راهی میشوند. نمیگویی بی صبریهایم. نمیگویی حرف زدنهای شتابزده. نمیگویی بهانهها حتی. فقط دلت میخواهد من اشک نریزم.
3. چرا زمان شعورش نمیرسد که بعضی وقتها باید شتاب زده بگذرد و لحظهها را به هم بدوزد و بعضی وقتها باید بایستد. رو در روی تمام صبحی که میخواستم زودتر بگذرد و تمام شود به غروبی فکر میکردم که دلم میخواست زمان را نگه دارم و چشمهایم را ببندم و تن بسپارم.
4. تنم عاشق توست. هر چه غیر از این بگویم دروغ است.
5. باید به آینه دروغ میگفتم. هر بار که باید به آینه دروغ بگویم آرایش میکنم. منتظرم چهرهی توی آینه به من بگوید که روز میتواند بهتر شود. همین که پاییز است و خنکی تنم را میلرزاند و دستهای سنگین هیچ کس دور گلویم نیست.
6. چرا از تو نخواستم همراهم بیایی؟
7. نامه فروغ فرخزاد را خواندم. از حجم درد و عشق توی نامه قلبم درد گرفت. حالا میفهمیدم که چرا درخت کوچکش به باد عاشق بوده و وقتی درخت کوچک کسی به باد عاشق باشد چقدر دردناک است.
8. یک ماهی است به طرز عجیبی رقیق شده ام. همه را درک میکنم. با همه همذات پنداری میکنم. دلم برای کسانی که چشم دیدنم را هم ندارند میسوزد. آن کودک آواره و تنهای درونشان را میبینم انگار. نمیدانم از خدا بخواهم این رقت را برایم نگه دارد یا ندارد.
9. «من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد...»
10. من پری کوچک غمگینی را نمیشناسم اما ...
روزتان خوش...