نکند به گیرنده هایتان دست زده باشید؟

می پرسد: «خوبی؟» دارم در حیاط پشتی قدم می‌زنم. تاور کرین را تعمیر کرده‌اند و تیرآهنها دوباره رقصشان را در آسمان درکه شروع کرده‌اند. هوا سرد است. سوز بدی دارد. اینجا دیگر پاییز نیست. زمستان شده است. اگر بایستم یخ می‌زنم. از آن طرف هم امروز دیدم بنجامین بیچاره از بخار و گرمای استخر جان سالم به در نبرد و همه برگهایش را به باد داده است. با این همه نه سردم است و نه دلم گرفته است. راه می‌روم و به روزهایی که گذرانده‌ام فکر می‌کنم. فکر می‌کنم از دیروز تا به حال بزرگتر شده‌ام انگار. انگار آن در نیمه بازی که در ذهنم رو به تاریخم مانده بود را بسته‌ام. دیگر آزادم انگار. دیگر می‌توانم خودم باشم. دیگر همه جا و پیش همه کس می‌توانم خودم باشم. برای من بزرگترین هدیه همین است. بزرگترین چیزی که از زندگی پس گرفتم، خودم است. حالا دیگر از آن زن غریبه با نقابهایش فاصله گرفته‌ام. دیگر می‌توانم بلند بخندم. بلند حرف بزنم و نترسم از اینکه نگاهم می‌کنند و قضاوتم می‌کنند.

می گوید: « اما این خیلی شبیه همان انگشتری است که داشتی.» می‌گویم آخر این انگشترها مثل خود من، مثل شیدای دیوانه‌ی این روزها هستند. همان که راه می‌رود و زیر لب آواز می‌خواند. همان که می‌تواند به هر کسی که تحمل این همه خود بودنش را ندارد بگوید برود به درک. همان که صبح قبل از اینکه کمردرد خواب را از چشمش بپراند یادش می‌آید که لاک بزند. لباسهای رنگی بپوشد و به تو فکر کند. همان که دیگر خانه‌اش شیشه‌ای نیست و سنگها بی آنکه به دیوارهایش بخورد کمانه می‌کند و برمی گردد به ناکجا. همان که اوهام ترسناک را با وردی اسیر کرده و دنبال قصه‌های گمشده کتابها را زیر و رو می‌کند. همان زنی که کتابهای تازه می‌خواند و انگشتر تازه به دست می‌کند. همان که در چهل سالگی بالاخره با خودش آشتی کرده و فکر می‌کند هیچ چیز در زندگی بی‌دلیل نیست. نه حتی همین دیوانگی و عاشقی که این روزها به هزار و یک دلیل از نو به آن فکر می‌کند.

ماه هشتم سال است و من به عنوان گنگ آن نامه فکر می‌کنم. به تصمیم کوتاهم، که بخوانم یا پاک کنم و می‌بینم که آخر همه چیز، مدیون ترافیک صبحگاهی اتوبان همت هستم. در من زنی که چهل ساله نیست نامه‌ای را می‌خواند. در من زنی بهت زده است. در من زنی به پاییز آن سال نگاه می‌کند و می‌بیند که کیلومترها از آن چاه عمیق فاصله گرفته است... به همه‌ی این بهانه هاست که برایت شال گردن تازه‌ای می‌خرم. پیش خودم می‌گویم این خاطره‌ی من است. از ترافیک صبحگاهی همت و عنوان ساده یک ایمیل و آن روز که دنیا سیاه بود و من که حتی اسمم را هم گم کرده بودم.

من ستاره‌هایم را پس گرفته ام و انگشتر تازه‌ای دارم که سنگهای بنفشش می‌درخشد و فقط چهل سالم است. شاید حتی کف زمین یک لی لی گچی بزرگ بکشم و بازی را آغاز کنم.

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من