قسم به عدسی و مختلفات

ساعت هنوز 4 نشده و من بیدار به آن همه کاری که دارم فکر می‌کنم. سر آخر قید باقیمانده خوابم را می‌زنم و از جایم بلند می‌شوم. معده‌ی آزرده‌ام تحمل غذای چرب کارگاه را ندارد. می‌خواهم مرغ ساده بپزم و با ماست بخورم اما زن کولی دیوانه باز پیدایش می‌شود و قبل از اینکه مرا ببیند دارد لپه‌ها را خوب نگاه می‌کند که سنگی لابلایشان نباشد. برای آشی که شاید دو روز بعد بخواهد بپزد نخود و لوبیا خیس می‌کند و در یک چشم به هم زدن برای صبحانه‌مان عدسی بار می‌گذارد. می‌گذارم کارش را انجام بدهد. وقتی که دارم تکه‌های یخ را از جایخی بیرون می‌آورم و زعفران خوش رنگ را رویشان می‌پاشم به روزم فکر می‌کنم. به روزی که هنوز تاریک، پشت شیشه‌ها کمین کرده. به اینکه امروز قرار است باد بیاید و باد که بیاید یخ می‌زنیم اما هوای تازه به شهر برمی‌گردد. به برادرم فکر می‌کنم و حرفهایش. به خانه‌ی پدری که هر روز از جلویش رد می‌شوم اما یک هفته است که آنجا نرفته‌ام. به خوابهایی که وقت ندارم ببینم. به روزهایی که با من سر شوخی دارند که اینقدر شتابزده رد می‌شوند. به کتاب بی‌صاحبم که هنوز نمی‌دانم باید چه کارش کنم. به اینکه باید کاری بکنم و نمی‌دانم باید چه کار بکنم. شاید باید کتاب تازه‌ای بنویسم و از این همه ننوشتن خلاص شوم. شاید باید سر بگذارم به بیابان. امسال که نرفته‌ایم کویر چیزی در من کم است. دلتنگی برای آن افق بی‌نهایت و سکوت مطلق آزارم می‌دهد. به دوستهای پشت مجازستانم فکر می‌کنم. به اینکه چقدر دلم می‌خواهد دعوتشان کنم، دور همین میز بنشینیم و آش بخوریم و به راهروی باریک خانه ما بخندیم. به قلمه‌های تازه پتوسها فکر می‌کنم که اسم دوستانم را رویشان چسبانده‌ام. به اینکه آیا آن حسن‌یوسف بیچاره بالاخره حالش خوب می‌شود و گل سنگ دیوانه‌ام که به نظر اندوهگین می‌رسد بهبود پیدا می‌کند یا نه. به اینکه برنج نپزم و یادم باشد بروم خرید و اسفناج بخرم. یک عالمه اسفناج و آش بپزم. یادداشت عقب افتاده‌ام را می‌نویسم و به پنجره‌ها نگاه می‌کنم. هنوز تنها نور پشت پنجره از چراغهای زرد خیابان نوبهار است و روز شروع نشده است. من اما بی آنکه خواب باشم در رویایی طولانی فرو رفته‌ام.  

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من