هوای تازه کیلویی چند؟

کاش اختیارم دست دیگری بود. از جنس اختیاری که والدین بر کودکشان دارند. کسی بزرگ، عاقل، کامل که می‌شد چشم بسته به او اعتماد کرد. آن وقت از او می‌خواستم مرا از این شهر دیوانه ببرد. می‌گذاشتم همه برنامه‌ها را بریزد. برای من نشستن و خیال بافتن می‌ماند از آسمانی آبی... خیال شهری که دود نفسش را بند نیاورده باشد ... روزهایی که بشود راه رفت و نفس کشید... آخ که اگر می‌دانستم در این شهر یک روز نفس هم آرزو می‌شود...

بی آسمان شده‌ایم. بی آسمان زندگی کردن خیلی سخت است. از آن سختتر و دردناکتر این است که بدانی تو کودکت را وادار کرده‌ای در این بی‌نفسی بماند. فکر کردن به اینکه دیگر چقدر دوام می‌آوریم در این بلبشویی که مدام بدتر می‌شود و بهتر نمی شود... آخ که برگردم خانه‌ی پدری. سرم را بگذارم روی پای بابا. بگویم مرا از این شهر ببر. من به هیچ چیزی فکر نکنم لطفا. من برنامه نریزم. من فقط سوالهای کودکانه ی تکراری بپرسم. فقط کتابهایم را جمع کنم با عروسکهایی که سالهاست ندارمشان. من فقط پیشانیم را بچسبانم به پنجره و منتظر بمانم تا بابا ماشین سیاه بزرگش را از پارکینگ بیرون بیاورد و همه چیزهایی را که می‌شود برد با ما، بار بزند و ببرد.

آنوقت از پشت شیشه‌های ماشین برای خانه‌ای که دوستش داشتم و دارم و جا گذاشتیمش دست تکان بدهم و به خوابی بی رویا فرو بروم. 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من