«پرید، مثل پیامی، پرید و رفت...»

انگشترم باریک و ظریف است، 2یا 3 گرم طلا و یک یاقوت سیاه کوچک روی آن است. آن را از طلافروشی کوچکی روبروی سفارت ترکیه خریده‌ام، همان حوالی ساختمان پلاسکو. مغازه‌ای که نمی دانم حالا هست یا نیست. هر بار که کاری در سفارت داشته‌ام آن پیاده‌روی شلوغ را لک و لک کنان راه رفته‌ام. زندگی و کهنگی توامان این فضا در ذهنم آنقدر تازه است که انگار دیروز آنجا بودم. همان آبان بود انگار. شاید هم زودتر. قصد کرده بودم یک شال گردن نخی بخرم. رفتم توی پاساژ قدیمی که همان ساعت 9 صبح هم پر از زندگی بود و مغازه های روشن و آدمهایی که می‌رفتند. آن روز شادی کوچکی دویده بود توی دلم. آن حال خوش را گفتم با چیزی ثبت کنم. شال را خریدم و پلیور مردانه مشکی را. یادم هست آمدم و به تو گفتم یک روز برویم آن طرفها. خیال بافته بودم که می‌رویم ساختمان پلاسکو خرید و بعد کافه نادری، شاتو بریان می‌خوریم و شاید همانطور که قدم می‌زنیم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم قهوه هم بخریم.

خیال ساده‌ام دیگر هیچوقت واقعی نخواهد شد. آن تکه از شهر را بدون ساختمان پلاسکو نمی توانم تجسم کنم. حتی اگر ساختمان پلاسکو بدون اینکه جانی از بهترین مردم این شهر بگیرد فرو ریخته بود باز هم نبودنش دردناک بود. به خاطر تاریخش. به خاطر آن همه کارگری که آنجا کار می‌کردند تا سر سفره‌هایشان نانی ببرند. به خاطر آن همه تولیدی و مغازه که از بین رفت.

اما ساختمان کهنه قصد نداشت بدون تراژدی از شهر دل بکند. آتشنشهای عزیز، آتشنشهایی که تاوان بی احتیاطی مالکین و ناایمن بودن ساختمان را با جان خودشان دادند و هنوز تا این ساعت که من این کلمه‌ها را می‌نویسم تل آهن و خاکروبه را به امید زنده بیرون کشیدنشان زیر و رو می‌کنند.

فکر می‌کنم که پدرم زیر آن آوار است. برادرم آنجاست. فرزندم. معشوقم. فکر می‌کنم آنجا یک تکه از قلب من رفته زیر آوار. من ایستاده‌ام و رو به اخبار ضد و نقیض و نامشخص اشک می‌ریزم. به خانه‌هایی فکر می‌کنم که سه روز است از نور و امید خالی شده‌اند. به مهربانی دستهایی فکر می‌کنم که عزیزترین دارایی‌شان را که جان است به پای نجات دیگری و دیگران داده اند و هنوز اثری از آنها نیست. به مرد آتشنشانی فکر می‌کنم که دستور تخلیه ساختمان را داده و خودش هنوز آنجاست. دنبال یک ذره امیدم. یک خبر خوب. یک خبر خوب کوچک حتی...

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من