بازگشت باب اسفنجی مجهز به برق با ولتاژ کنترل شده
درد راه خروج را در بدنم پیدا نمیکند. سرگشته از این سو به آن سو میچرخد و هر بار در گوشهای جدید خانه میکند. دکتر با جریان برق آوارهاش کرده است با همان دنبالش میکند. هر روز در اتاقک کوچک را که باز میکند منتظر میماند تا من برایش قصه بگویم که امروز درد کجاست. بعد اسفنج زرد کوچک را که بی شباهت به باب اسفنجی نیست خیس میکند و میزند به دستگاهی که رویش نوشته توانبخشی و وصل میکند روی تکه دردمندی که نشانش میدهم.
فردا درد به جای تازهای فرار میکند و باز هم هست. نمیدانم در این هفت جلسه باقیمانده میتواند راهی برای بیرون کردن این همخانه قدیمی پیدا کند یا نه. میترسم آخر کار من باز دردها را ببینم که نشستهاند روبرویم. پاهای برهنهشان را تکان میدهند و تخمه میشکنند. ببینم که حالا دیگر نمیدانم کجا باید دنبالشان بگردم و نمیدانم که فردا روز از کجا سردر میآورند.
دکتر هنوز امیدوار است که بتواند درد را تسلیم کند. من امید را تقریبا سه سال، شب عید پیش با یک سری خرده ریزهای قدیمی فروختم و با پولش جاروبرقی تازه و رنگ ارغوانی خریدم. امیدی را که ندارم به زور مینشانم توی لبخندم و چشمهایم را میبندم و جریان ضعیف برق را تحمل میکنم که دارد لانهی امروز درد را خراب میکند. فکر میکنم دردی که اول دویده تا پشت شانهام و حالا گوشهی گردنم است و تا روی رگ برجستهی سبز دستم برای خودش کش میآید فردا کجا میرود.
باید به دکتر بگویم که دارم به حرف بدنم گوش میکنم اما از بس این همه سال به حرفش گوش ندادهام زبانش را فراموش کردهام و نمیدانم چه میگوید. ببینم طبیعی است که درد گریزپا خانهی قدیمیاش را ترک نمیکند یا نه و بپرسم خنزرپنزر فروشی آشنایی سراغ دارد که کمی امید برای روز مبادا ازش بخرم.