نرم نرمك مى رسد اينك فيلان

سال را خيس عرق و گرمازده، در معيت يك عده آدمى كه نمى شناختيمشان، دورِ يك هفت سين كه هشت تا سينش كم بود با سبزه و ماهى و گل پلاستيكى، نو كرديم.

اشك را كه آمده بود تا نوك مژه هام به زور پنهان كردم. فكر كردم به ماهيهام، به بچه ام، به پدر و مادرم، به برادرم كه هر كدامشان در جغرافياى متفاوتى بودند و من، دورتر،آليس وار در سرزمين عجايبم بودم و زندگى داشت راه خودش را مى رفت و نو مى شد و بهار بود. بهار كه نه، تابستان. گرمايى بود  كه موهايم را چرخانده بود توى خودشان. با لاكهاى لب پر تبريك سرسرى گفتم به آدمهايى كه دلم نمى خواست دوستشان باشم. ظهر يكى از زنها كلى خودش را پيچ و تاب داده بود تا بپرسد كه درست است كه بچه دارم؟ يادم نيست كى با كدام زنها حرف بچه زده بوديم. حرفها دور شمسى و قمرى زده بودند و از جاى ديگر پيدايشان شده بود. اهميتى نداشت. قبلتر شنيده بودم در گوش هم از همسفرها حرف مى زدند. كدام دكتر است و كدام يكى خانه دار. ما لابد علامت سوال بزرگى بوديم با بى علاقگى مشتركمان به معاشرت با غريبه هاى بى ربط. " بله، من بچه دارم. يك پسر يازده ساله كه حالا مشهد است." "خير دوست ندارم با شما دوست باشم و برايم كوچكترين اهميتى ندارد كه يك بچه دارى يا دو تا يا اينكه ناهار تور به تو نساخته. متشكرم. خداحافظ. "

به جاى همه حرفهاى نگفته لبخندى زدم كه لبخند نبود. سرم را تكيه دادم به ستون سنگى. زل زدم به طوطى سبز كه جيغ مى زد. به بچه هاى پابرهنه سياه سوخته. به تلاقى سايه و آفتاب و باد و بوى چوب

سال نو شده بود بى آنكه بهار آمده باشد. بى هفت سين. بى رقص ماهيها و شيرينى نخودى و عيدى... سال بى خود و بى جهت نو شده بود

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من