پناه میبرم به قل قل خوشایند باقالی خورش در رخوت یک شب بهاری
خواب بود. اما نه از آن خوابهای عمیق. از آن وقتی که در لبه خواب و بیداری ایستادهای. صدای نفسهای پسرم را میشنیدم که در اتاق کنارم خوابیده بود و بعد تو را میدیدم که دنبالم میدویدی و اسمم را صدا میکردی. شیدا. شیدا. شیدا. بعد فاصله بین ما زیاد شد و من دیگر ندیدمت و همین جور که داشتم میرفتم دلم شور میزد که نکند تصادف کرده باشی. در آن مرز باریک ناخوشایند بین خواب و بیداری که بین دلواپسیهای روز و رویا گیر افتاده بودم، داشتم میرفتم و نمیدانستم چرا دارم میروم و قلبم از ترک کردنت پاره پاره بود.
دست و پا میزدم که برگردم به بیداری. نمیشد. جهان دیگری مرا در خودش فرو برده بود. جهانی که در آن بدون تو، بدون بیدار شدن در راهی که نمیدانستم به کجا ختم میشود سپری میشد و بعد پدرم صدایم کرد. دیگر صبح بود. دیگر میشد پناه برد به قهوه، به خدای روزمرگیها، به یک روز ساده معمولی که نه خیلی خوب باشد و نه بد. میشد پناه برد به «چه بپزم» و «چه بپوشم»های روزانه. به رسیدنها.
با این همه تکه پارههای قلبم را باید جمع میکردم. باید یاد خودم میآوردم که خواب دیدهام. باید کمی بیشتر به آینه نگاه میکردم. باید گوشوارههای سبزم را به گوشم میکردم.
به شب فکر کردم. همین دیشب که خسته خسته از تجریش برگشتم. بعد از صد سال پای پیاده در خیابان راه رفته بودم و با اینکه سردرد داشتم دلم میخواست خیابان را بغل کنم. از بس دلتنگش بودم. تجریش چه شبیه شده بود به بازار رشت. همه جا را دستفروشها پر کرده بودند. بازار مکارهای شده بود از رنگ. انگار بازاری بیرون بازار اصلی کنار خیابان درست شده بود. همان ازدحام. همان درهم آمیختن صداها. همان جنسهای رنگ و وارنگ. شاید حتی همان آدمها.
چاقاله بادام خریدم و پاچه باقالا و سی دی فیلم. یاد زنی افتادم که چند سال پیش میآمد تجریش و گوشوارههای بدلی میخرید و گلسر. چه دور بودم از آن زن. همهی لحظههای کوچک در کیف من بودند. خیال تخم مرغی که روی بوی خوشایند شوید و سیر میشکستم. طعم نوبرانه چاقاله و غروبهایی که قرار بود فیلمها را تماشا کنیم و زندگی داشت راه خودش را میرفت. آرام. مطمئن و کمی خوابالود. درست همانطور که شایسته یک بهار واقعی است.
خیال تجریش نجاتم داد. قلبم دیگر تیر نمیکشید. دیگر صبح سه شنبه آمده بود و من بیدار بودم. دیگر به جایی که نمیدانستم کجاست نمیرفتم. دیگر روز بود و از جایی دورتر صدای گنجشکهای دیوانه میآمد.