چیزی شبیه عشق
خاطرهها برایم رنگ میبازند. آنچه میماند رد کمرنگیست که مطمئن نیستم که اتفاق افتاده باشد یا به همین شکلی که من به یاد میآورم اتفاق افتاده باشد یا نه. شاید اگر این وبلاگ نبود، نیمی از زندگیم را هم فراموش میکردم. راههای رفته و نرفته را از یاد میبردم. نمیدانم خوب بود یا نه. برای من که موهبت فراموش کردن را دارم شاید همین بهتر بود که آدمی باشم بیخاطره در فضایی که نمیدانم کی و کجا پا به آنجا گذاشتهام.
حتما تقصیر باران است که من سر صبح دارم به این چیزها فکر میکنم. صبح از پنجرهی راهروی خانهی پدری زل زده بودم به خیابان. فکر کردم از 13 سالگیم تا به حال از این پنجره به خیابان و میدان نگاه کردهام. 28 سال. به تمام اتفاقهایی فکر کردم که از قاب این پنجره شروع شده. به ایستادنها. دویدنها در پله. به روزی که سینا را برای اولین بار به این خانه آوردم. به پانزده. بیست و بیست و پنج ساله شدن در این خانه. به انتظارهای طولانی شبانه برای برادرم. به وقتی که آنقدر کوچک بودیم که از پنجره به زمین خوردن مردم در روز برفی میخندیدیم. به بازی کردن با بچه گربهها، روز قبل از کنکور. به کنکور. به دانشگاه. به آجرهای قرمز. به آن همه عشقی که آنجا هدر رفته بود. به زندگی و شوخیهایش.
فکر کردم هیچوقت نخواهم توانست این خانه را خراب کنم. همه چیز از اینجا شروع میشود. از دختری 13 ساله که پشت پنجرهای با قاب چوبی میایستد و از روزهای پیش رو اضطرابی ملایم در دلش میافتد. آن اضطراب ملایم در گذر سالها مدام رنگ عوض کرده. شده شعف. شده اندوه. شده هیجان. شده چیزی شبیه عشق. شده حسرت. شده امید. شده خواب. شده نفرین. امروز صبح اما چیزی نبود جز یک آشفتگی گنگ که مدتهاست همراه شنبهها میآید و نمیدانم باید چه کارش کنم.
بعد باران، همان بارانی که از نیمه های شب لالایی خوابم شده بود هنوز داشت میبارید. ممتد و خوشایند. صبح بود. صبحی که باید رویایی را با خودش میآورد. رویایی همراه صبحم نبود. چیزی نبود جز انتظاری ملایم که دیگر به یاد نمیآوردم برای چه...