پایان شب سیه سپید است؟
بیست سال پیش در چنین روزی، ما که یک عده دانشجوی تازه نفس خوشحال بودیم ایستادیم در سرسرای بزرگ دانشکده و با شنیدن خبر پیروزی خاتمی در انتخابات با تمام توانمان جیغ زدیم. آینده که مثل برگ سفید روشنی بود، براق و طلایی هم شده بود و ما بر همه کسانی که شبانه عکس ناطق نوری را به در و دیوار دانشکده میچسباندند پیروز شده بودیم. هنوز بهت نگاهشان یادم هست که گوشه هال ایستاده بودند و در برابر خیل عظیم جمعیت خوشحالمان کاری از دستشان برنمی آمد.
بیست سال از آن روز خوشحال گذشته است. بیست سال از ما گذشته تا امیدها و آرزوهایمان به خیل عظیم نامردایها ببازند و آن اندوهی که پس هر شادی پنهان است بشناسیم و ببینیم. حالا نیم بیشتری از راه پشت سرمان است و تصویر روبرویمان هم چنگی به دل نمیزند. هنوز البته، آنقدر شجاع هستیم که در این سرگشتگی به راهمان ادامه میدهیم.
دو روز قبل از انتخابات که بین جمعیت گیر افتاده بودیم و خوشحالیشان به ما هم سرایت کرده بود پسرم پرسید پس تو چرا پرچم بنفش را تکان نمیدهی؟ چرا خوشحالی نمیکنی؟ گفتم پسرم من چهل سالهام.
پسرم که نفهمید من چه میگویم. اما شما حتما میفهمید. فرق راههای رفته و نرفته. فرق روزهای سفید و این خاکستریهای روشن و کمرنگ. فرق امید مطلق با آرزوی کمی بهبودی. فرق درخشش با نوری کوچک. فرق قهقهه با لبخندی کمرنگ...