«درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بیسامان
کجاست خانهی باد؟
کجاست خانهی باد؟»
- فروغ
یک. روز بعد از بتنریزی در کارگاه ما باران میبارد. از کنار چالههای کوچک آب عبور میکنم. تصویر دامنم آب را آبیتر میکند. دامن تا روی کفشم میرسد. آنقدر بلند است که به زمین میکشد. با این همه دامن پوشیدن به نوعی مرا از محیطم جدا میکند. انگار میشوم من. همین برای من کافی است.
دو. فقط کسی که درخت کوچکش به باد بیسامان عاشق باشد میتواند این جمله را بفهمد. آن افسون بین عشق و بی سامانی و آن افسوس اول شعر.
سه. شادی اشک شد و از چشمهایم چکید. فکر کردم چقدر بیم زوال در من عمیق است که توهمی میتواند اینطور اسیرم کند. بعد شادی بشود اشک. چند بار در زندگیم از شادی اشک ریختهام. 2 یا شاید 3 بار.
چهار. ده دقیقه دیر رسیدم و بعد مجبور شدم تند تند حرف بزنم. دکتر تکیه داده بود عقب. پا روی پا انداخته بود. آخر جلسه گفت همینطور که هستی، داری زندگیت را میکنی. زیاد نمیشود جنبههای مختلف تو را به هم ریخت. برای اینکه همهاش به هم متصل است. یک طرفش را که دست بزنم تمام سیستمت میریزد به هم. برو زندگیت را بکن. خیلی دلت خواست بدانی که چرا اینقدر بار زیادی روی همه چیز میگذاری باید بروی شخصیت شناسی. حوصله ندارم بروم شخصیتشناسی. اگر شخصیتم دوست دارد مرا بشناسد بیاید با هم بیشتر معاشرت کنیم.
پنج. ترکیب مضحک ژنها هر کدام از ما را پدید آورده. ترکیبهایی که نه یونیک هستند و نه یک باره. همه تکراری هستیم خدا را شکر.
شش. قرص کوچک است و صورتی. من باید یک چهارمش را بخورم. وقتی از وسط نصفش میکنم خرد میشود. چیزی که فکر میکنم یک چهارم است میخورم و 8 ساعت پشت سر هم میخوابم. تلقین است شاید.
هفت. دخترها میگویند آبی به من میآید. سرعت عبور زمان انگار زیادتر شده است. عکسهای یک سال پیش با دو سال و سه سال پیش متفاوت شدهاند. رد عبور زمان مینشیند گوشه چشمهایم. کنار گونههایم. پسرم کنارم قد میکشد و هر روز کمی بلندتر است. هر روز کمی بزرگتر...
هشت. سپینود میگفت تابستان زمان داستان نوشتن نیست. کاش بود. این جمله ایهام ندارد. کاش سپینود اینجا بود. کاش تابستان زمان داستان نوشتن بود.