۴۱
وقتی بخواهی برای خودت بنویسی، نقابها دست و پا گیر میشوند. نقابهایی که تمام نقشهایت را در آنها میبینی. اما هیچکدام تو نیستی. هیچکدام به تنهایی تو نیستی. تو، شبیه گنجشک لرزانی هستی شاید، روبروی یک دنیا ندانسته. روی درختی قدیمی. رو به آفتابی کهنه. تکیه داده به شاخهای که از هزار سال پیش آنجاست. با این همه دنیایت دور خودش میچرخد و تو را همراه خودش میبرد. آنقدر که هی مجبوری به یاد بیاوری که از موهبت گنجشک بودن برخوردار نیستی و باید برای زندگی و خودت و این همه چرخش ناگزیر تصمیم بگیری.
اینجور وقتها به گنجشکها حسادت میکنم. برای اینکه میتوانند از دایره تصمیمهای روزمره فرار کنند. میتوانند هر چقدر دلشان خواست جیک جیک کنند. هر چقدر دلشان خواست بخوابند و هر وقت که از زندگی خسته شدند سر راه گربه چلاق همسایه خودشان را به زمین بزنند. من که گنجشک نیستم و همین نفرین سادهی کوچکی برایم به حساب میآید باید بیدار شوم. قهوهام را سر بکشم. رو به شهر داغ راه بیفتم و به هزار مسالهی بی پایان فکر کنم و باز تا کی شب بشود که تن خسته را بیاورم خانه. روبروی شمعهای تازه تولدم به امسال خودم، قول آهستگی میدهم. قول کمی – فقط کمی – قرار گرفتن. به خود برگشتن. به آرزوهای کوچک آویختن. به عشق و تو و روزها ایمان آوردن. به نوشتن بیشتر. به بیشتر راه رفتن. بیشتر مراقبت کردن. بیشتر و بیشتر از همیشه عشق ورزیدن. آنقدر که هیچ جای خالی برای اندوه و تردید و نفرت نماند. روبروی شمعهای تازه چشمهایم را میبندم که آرزوهایم را دوباره مرور کنم. چشمهایم را که باز میکنم پسرم پیش از من شمعها را فوت کرده و از خنده ریسه میرود.
پ.ن.١. لينك كانال تلگرام يادداشتهاى روزنامه:
پ.ن.٢. لينك كانال تلگرام وبلاگ:
پ.ن. اينجا كماكان و به موازات آپديت خواهد شد.
Sent from my iPhone