تقدیم به همه چیزهای عزیز لعنتی
مرد گفت ارتفاع دیوارها 6 متر است. آنجا که هستی دلت برای همه چیز این طرف دیوارها تنگ میشود. حتی برای چیزهای احمقانهای مثل ترافیک.
در ترافیک ولیعصر بودیم. به دور و برم نگاه کردم. بازی رنگ بود و ازدحام آدمهایی که معلوم نبود وسط روز کاری چرا در خیابانها پرسه میزنند. میدانستم حق با مرد است. میدانستم که آدم ممکن است دلش برای شهر دیوانه و آدمهای دیوانهترش هم حتی تنگ شود.
گفت ورشکسته شده از همین کار ساختمان. همین کار ساختمان شغل عزیز لعنتی من بود که این همه سال نه میشد ولش کنم نه اینکه تمام و کمال دل بدهم بهش. شغلم برای من مثل یک همسر نه چندان خوشایند است که بهرحال دارم باهاش زندگی میکنم و خیلی هم سر به سرش نمیگذارم. اما تهتهاش این است که دلم با او نیست. دلم جای دیگر در تپههای نوشتنهای بی سر و ته برای خودش میچرد و روز را به شب میرساند.
یک وقتی هم تلاش کردم از آن یکی بگذرم و بچسبم به این یکی و باز هم نشد. واقعیتش این است که دوست ندارم مدام درگیر «نان نوشتن» باشم. آن وقت نوشتن تمام لذتهای پنهانیاش را از دست میدهد.
بنابراین تا اطلاع ثانوی و تا وقتی که یک گونی تراول از آسمان بیفتد یا شغل تازهای در خواب به من وحی شود من در همین کار ساختمان مشغولم. بنابراین در حالی که سری به همدردی تکان میدادم فکر کردم چند تا آدم هر روز پشت دیوار 6 متری آرزو میکنند که دوباره روی برگها راه بروند. هر لباسی دلشان میخواهد بپوشند و در ترافیک بمانند.
به مرد گفتم اگر از همینجا دور بزنید دیگر مجبور نیستید از جلوی زندان اوین عبور کنید. مرد سری تکان داد. پیاده شدم زل زدم به غول آهنی/سیمانیمان که سایه انداخته بود روی خیابان و ساختمان کناری. فکر کردم من آزادم. میتوانم صندل بپوشم. میتوانم لاک بزنم. میتوانم رو به روزی که میدانم برای من چیز چندانی در چنتهاش ندارد لااقل لبخند بزنم.