پیروزی نوبهار بر یخچال بعد از سه سال و خورده ای
بعد از سه سال و اندی، بالاخره یخچال را 90 درجه چرخاندم و کمی جلوی پنجرهی سمت نوبهار را باز کردم. پسرک از همان اول نق زد که خیلی بد شد و راحت نمیشود رفت دم یخچال. شکمو.
من این خانه را خیلی دوست دارم. بخشی از شکنجهام همین بوده که مجبور بودهام یخچال را بگذارم جلوی بهترین پنجرهی خانه. تنها پنجرهای که به جای گود روبرویمان به خیابان دید دارد. حالا که دوباره دارند ساختمان روبرویی را میسازند و تیرآهنهای زنگزدهاش با خمیازهای طولانی از خواب بیدار میشوند، باید راهی برای نجات خوشبینیام پیدا میکردم.
حالا رفتن سر یخچال سخت شده اما از آن پنجره نور کمی میتابد روی پیشخوان، به گلدانها. یک شعاع باریک آفتاب که نیم ساعت میماند. صبح فردایش که منتظر آفتاب نشسته بودم میدانستم که ارزشش را داشت. پسرک اما هر روز میپرسد که خسته نشدم؟ لازم نیست یخچال را دوباره برگردانیم سر جایش و چقدر سخت است و بد است و من میگویم نه هنوز. یه کم دیگر. کمی وقت بخرم برای شعاع نور کج تابستان. بعدش خدا بزرگ است.
بله پسرک حالا دیگر کلی نظر دارد برای خودش. آن بچه شیرینزبان الان یک قلدر زباندراز است که تا جایی که بتواند زور میگوید. من آن وسطها یادم میرود این بچهام است. فکر میکنم برادرم است و پا به پای هم کل کل میکنیم. یه وقت میبینم شب شد و ما دو دقیقه آرام نگرفتیم. نه حتی دو دقیقه...
مدتی است که طرفدار بارسلونا شده. از اعضای تیم با ضمیر «ما» حرف میزنند. انگار کن که اعضای تیم نوه عمهاش باشند. ما گل زدیم. ما میشد گل بزنیم ولی نزدیم. ما بهترین گلرهای دنیا را داریم. از اینکه فوتبال را دوست دارد خوش خوشانم میشود و بعدتر سرم میرود از بس حرف میزند و ساکت نمیشود. یادم رفت بنویسم که کلاس فوتبالش هم تنها کلاسی در تاریخمان است که تقریبا بدون غرغر دارد میرود، بزنم به تخته.
تابستانمان با نهایت سرعتش دارد میگذرد. تابستانی که دوستش ندارم. حال همهی ما تقریبا خوب است. روزهایمان در ترافیکهای طولانی، کنجکاویهای زیاد در مورد هدیه مسی به مدعوین در عروسیاش وقیمت گرانترین ماشینهای دنیا میگذرد.
از شما چه خبر؟