«همیشه پیش از آن که فکر کنی، اتفاق می‌افتد.»‌


از زمستان 92 شروع شد. درست از همان وقتی که همه چیز در زندگی من داشت تمام می‌شد. شروعی بود که به آن پایانها نمی‌آمد. با این حال من وسط طوفان و ویرانی به «کاشانه»‌ آویختم و سه سال و نیم هر هفته شنبه‌ها نوشتمش تا همین حالا. می‌شود نزدیک 150 یادداشت. عکس‌نوشت 90 را همین حالا نوشتم. آخرین عکس‌نوشت. صفحه‌های میانی همشهری2 دارند حذف می‌شوند. دیگر روزنامه‌ها را جمع نخواهم کرد. دیگر هر شنبه به سوژه کاشانه بعدی فکر نخواهم کرد. «دیگر تمام شد.» واقعا اگر می‌شد تسلیتی برای روزنامه می‌فرستادم. نمی‌دانم بقیه نویسنده‌های صفحه هم حال مرا دارند یا نه. تجربه نوشتنهای هفتگی در این زمان طولانی برای من تجربه ارزشمندی بود. فکر نمی‌کردم بشود 150 یادداشت از خانه نوشت. اما شد و نوشتم.

یک دوره از زندگی من تمام شد. شاید همت کنم و یادداشتها را جمع کنم و دستی به سرشان بکشم. شاید بشود یک کتاب ازشان درآورد. روایتی می‌شود از آنچه خانه می‌تواند باشد. یا هست. یا حالا هر چه.

همینجا یک تشکر ویژه بکنم از آقای کاردر که در این سه سال و خورده‌ای همراهی مهربانانه، تشویقم کرد که اگر مهربانی و همدلی‌اش نبود مطمئنا نمی شد این همه وقت ادامه داد.

بهرحال این یکی هم «پیش از آن که فکر کنیم، اتفاق افتاد.» و تمام شد. من اندوهم را آورده‌ام اینجا با شما تقسیم کنم. حالا فقط مانده همین پنجره همیشگی‌ام و دارد پاییز می‌شود.

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من