«درخت کوچک من، به باد عاشق بود...» هست یا حالا هر چه.
یک - در خواب، قلمههای سینگینیوم را از لیوان آب بیرون آوردم. ریشه نداشتند. انگار همین دیروز چیده باشمشان.
دو – دیروز تمام راه فکر کردم کنار آمدن با اندوه را بلد نیستم. در خانهی ما اشک باید انکار میشد و اندوه و ضعف. ما، علیرغم همه چیز باید قوی و آرام و شاد میماندیم. به غمهای کودکی فکر میکنم که اصلا کوچک نبودند. مرگ دایی. تنهایی. دوری همیشگی مادربزرگ. آن ترک شدگی 6 سالگی. دور شدن از دوستان کودکی. رها کردن شهری که دوستش میداشتم و باز رفتن و رفتن و رفتن.
سه - انگار کن که یک عمر همهاش در راه بوده باشم و به هیچ جا هم نرسم.
چهار- هیچوقت فکر نکردم اندوهی را که اینطور میپیچد به پایم باید مدیریت کنم. باید یاد بگیرم با وجودش کنار بیایم. باید بفهمم از کجا آمده و ازجان من چه میخواهد. تا به امروز شیوه مقابلهام انکار بوده. ندید گرفتنش تا وقتی زمان، چارهای برایش پیدا کند و زمان همیشه چارهای برای همه چیز پیدا میکند. آخرش این است که غباری مینشیند روی زخم باز که دیگر نسوزد تا باران بعدی شاید. تا باران بعدی...
پنج- آنقدر در برابر اندوهم ناتوان و غریبهام که انگار نخستین اندوه نخستین انسان مال من باشد.فکر میکنم من حتی همانجاهایی که اندوه ضروری بود و باید قلبم را نجات میداد، عزاداری نکردم. حالا من ماندهام و سنگینی اندوه سالیان. برای گریه کردن بر مزار مادربزرگ دیگر خیلی دیر شده است اما میتوانم برای خوشبینی از دست رفته و ناتوانی دستهای سیمانیم اشک بریزم. با اینکه اشک هیچ وقت نجات دهنده نبوده و نیست.
شش – میپرسد تو از چه میترسی؟ چیزهایی را مینویسم و باز میدانم که همهی اینها نیست. سنگینی دارد آزارم میدهد. همان بار روی شانههایم که نمیدانم چرا اینقدر تحملم برایش کم شده است.
هفت- میپرسد آن زندگی که دوست داری داشته باشی چه شکلی است. نمیدانم. جوابم این است نمیدانم... دست این «نمیدانم»های کهنه را بگیرم از همین پنجره پرتشان کنم بیرون.
هشت – سکوت میخواهم. جمعه با صدای باز کردن قالب بیدار شدم. هنوز ساعت 9 نشده بود. کسی قالبهای فلزی بتن را باز میکرد و پرت میکرد. 4 ساعت تمام. از 8 تا 12 و حالا همان صدا میآید و من تنها جایی که دارم بروم کارگاهی است که ادامهی همین صداهاست.