«به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته» نیامدید هم نیامدید ....
صدای تازهای که میشنوم، صدای میکسر جدید است که پیر و غرغرو میچرخد و بتن درست میکند. من باید به این صدا هم عادت کنم. مثل هزاران صدایی که تقریبا بهشان عادت کردهام و فقط وقتی طاقتم را طاق میکنند که دقیقا بالای سرم اتفاق میافتند. سهمم از سکوت خیلی کم شده است. در خانه با اینکه کولینگ تاورها را خاموش کردهاند، صدای هوهویی مدامی از ناکجا میآید. در کارگاه که این روزها آهنگری در آن در جریان است دیگر صدا به صدا نمیرسد. در خانه بچهای دارم که دنبالم راه میافتد و بیوقفه حرف میزند. با جزئیات کامل ماجرای آخرین هتریک جناب مسی را تعریف میکند. برای تولدش به جای لگو، کفش و لباس مسی سفارش میدهد. داریم برای 12 سالگیش آماده میشویم. آخرین سال باقیمانده از کودکی و همین حالا هم پشت لبش کمی سبز شده و هم قد من است. اما هنوز کودک است. انگار که کودکی را در قالب بزرگسالی به زور چپانده باشی. بعد هم تا بیداریم تلویزیون روشن است و یا یک جای دنیا میگو و سیب و سس پرتقال را با هم قاطی میکنند که غذا درست کنند یا اینکه اژدهاسواران دنبال شهر جدیدی میگردند. سهم اندک من از سکوت در آن یک ساعت و خوردهای صبحها خلاصه میشود. بیشترین سهمم از سکوت همین است که در خانه راه بروم و سعی کنم آن هوهوی مدام را نشنیده بگیرم و برای روزی که در پیش دارم انرژی جمع کنم.