"باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
عمو مصطفى كه مرد، بابا به من نگفت. بچه نبودم كه. زن بزرگى بودم و ازدواج هم كرده بودم ولى بابا مىخواست با اين بىخبر نگهداشتن از من محافظت كند.
يكى دو ماه قبلش عمو هاشم و مادربزرگم به فاصله كمى از دنيا رفته بودند و من سر قبر عمو هاشم خيلى گريه كرده بودم.
خانهى عمو هاشم و فريال خانم، خانهى كودكيها بود. بوى كله پاچه خانگى، صداى جدّو كه بلند و كشدار صدا مى كرد: "هااااااشم" حياط كوچك خانه در محاصرهى ديوارهاى سيمانى جايى بود كه مىشد تا ابد آنجا وسطى بازى كرد.
بعد سالها سر در پى هم گذاشتند و مرگ آمد و عزيزترين عمو را برد. امروز براى خاكسپارى زن عمو آمدهام. چهرهاش را با آن لبخند هميشگىاش به ياد مىآورم. قربان صدقه رفتنها. دعاها. باز هم به تدفين يك تكه از كودكيهايمان آمدهام.
پدر و مادر تا زنده هستند مثل يك سپر بين دنيا و فرزندشان مىايستند. تا هستند دنيا قابل تحمل است. رحم دارد. روزى مثل امروز، كه بچههاى عمويم، بىسپرتر از هميشه ايستادهاند، روز غمگينيست.
مىدانم كه زمان عزاداريهاى خانگى نيست وقتى زلزله دهها كودك و زن و مرد جوان را دزدانه و پيش از وقت با خودش برده است، با اين همه اينجا، كنار مرگ كه ايستادهام، دهنكجى مخوفش به زندگى را مىبينم و توانايى دست سردش را.... تنها قاطعيت ترسناك همينجاست. كنارِ خود خود مرگ ... از اينجا زندگى عجيب دور و بىمعنى به نظر مىرسد.