پراکندگیهای سه شنبهای که خودش را زده به یکشنبه بودن
یک. ور مثبت خوشبین ذهنم میگوید چیزی را فهمیدم که نمیدانستم. برطرف شدن یک گیر ذهنی. دانستن اینکه ته ته همه چیز، خوبی و احترام بیاثر نیست. همین برایم کافی است.
دو. دیروز که خانه بعد از خدا میداند چند وقت پر شد از هیاهو و هی سایه یکی از پسرهایمان میافتاد روی دیوار، گ.م گفت از بس بزرگ شدهاند هی فکر میکنم چند مرد دارند در خانه راه میروند. پسرها که دیگر نمیشود بهشان گفت پسرک، یکی در میان میآمدند که بگویند گرسنهاند. آب میخواهند و یا میخواستند زیر کانتر آشپزخانه قایم شوند.
سه. انگار آنقدرها هم بزرگ نشدهاند وقتی هنوز قایمموشک بازی میکنند.
چهار. چیزی که در بچه بزرگ کردن شگفتانگیز است سرعت رشدشان در مقاطع مختلف است. اینکه تو همیشه یک قدم فاصله داری با شگفتی. یک قدم فاصله داری با حیرت و سعی میکنی به یاد بیاوری که این غولهای کوچک بیآزار با سبزی پشت لبشان همین چند وقت پیش بچههای کوچکی بودند که قدمهای لرزان برمیداشتند و نگاهشان رد خرده نانها را در سفره دنبال میکرد.
پنج. عمر کودکی در پسرها طولانیتر از دخترهاست. من دختر ندارم اما دارم دوستانی که دختر همین سنی دارند و میبینم که دخترها جایی حوالی 9-10 سالگی جامهی کودکی را تا میکنند و برای همیشه لابلای لباسهایی که برایشان کوچک شده، جا میگذارند. پسرها ولی هنوز با شادمانی کودکانه سالهای بیشتری را میگذرانند. چه بهتر. تهتهاش که زندگی قرار است پوست همهشان را بکند. بگذار که دیرتر این پوست انداختن را تجربه کنند.
شش. پسر داشتن یعنی بخواهی یا نخواهی دغدغه جام ملتهای اروپا و عاقبت بارسا را داشته باشی. یعنی زمزمهی مدام گشنمه. یعنی به همین زودی قدش برسد به تو و لابد خیلی چیزهای دیگر که هنوز نمیدانم.
هفت. گاهی آدمیزاد از قدرتش بیخبر است. از توان ایستادن. از توان خندیدنش علیرغم همه چیز. از توان ادامه دادن. از توان عشق ورزیدن.
هشت. خواب دیدم که داریم مساله ریاضی حل میکنیم. من و سینا نه. من و تو. نشسته بودیم و داشتیم تند و تند ریاضی مینوشتیم. یکی جوابها را با خودکار قرمز روی یک پلیکپی نوشته بود و تو داشتی تند و تند از رویش رونویسی میکردی. ته خوابم ضمیر ناخودآگاه دیوانه گیر داده بود که چرا خودت مسالهها را حل نکردهای و داری رو نویسی میکنی. میخواستی بگویی چه شده که آلارم موبایل لعنتی خوابم را دزدید و برد.
نه. دلم مانده پیش حرفی که میخواستی بزنی و نزدی و چه فایده که حالا از تو بپرسم که در خواب من چه میخواستی بگویی.
ده. بودنت غنیمت است. در این زمانهی کوفت و فیلان. در روزهایی که برای زشتتر شدن سر در پی هم گذاشتهاند. بودنت غنیمت است.
یازده. خانهی پدری بدون خودشان بزرگ و سرد و ساکت بود. کسی خانهی پدری مرا برداشته بود و همراه خودش برده بود. بدون خانهشان آواره بودم. میخواستم زودتر فرار کنم و پناه ببرم به خانه کوچک و گرم و سبزم. بروم جایی بین برگهای رونده پنهان شوم تا برگردند.
دوازده. بار کینهای را که نمیدانستم دارم به دوش میکشم و این همه سال به دوش کشیدهام، بالاخره زمین گذاشتم.
سیزده. از زور پراکندگی هزار تکه هم که باشی باز نمیشود بیش از سیزده بند نوشت. ( سلام خانم حنا و بقیه...)
#آبان٩٦
✅روزنگار خانم شین @Mrs_shin