هر کجا هستم باشم...
پسرک را رساندم به کلاسش. خلوتی خیابان وسوسهام کرد که بروم بازار تجریش. ماشین را پارک کردم. از روی پله برقی که مثل اسب درشکه تکان تکان میخورد عبور کردم و رفتم توی بازار. هنوز سر صبح بود. خیلی از مغازهها بسته بودند. اما مهمانی نور و رنگ در میوهفروشیها خیلی وقت بود که شروع شده بود. پشت دخلها، فروشندهها صبحانههایشان را میخوردند. بازار خلوت بود. از آن جنس خلوتیها که کمتر به خودش دیده است. من راه میرفتم و شعف پا به پای من میآمد. همه بازار مال من بود. بساط رنگارنگ عطاری. غنچههای خشک نسترن. آووکادوها و تمام گوجه گیلاسیها. لیفهای رنگارنگی که بی آنکه نسیمی بوزد دور نخشان میچرخیدند. تمام آن سینیها و ابرقیها و قوریهای مسی مال من بودند. تمام آواز مرد دوره گرد. تمام آن سینی بزرگ چای که کسی خیرات کرده بود. تمام روغنهای کنجد. تمام شالهای رنگی با خطوط گنگی از شعرهایی که میشناختمشان. تمام لاکها. تمام تخمههای آفتابگردان. گردوها. پستههای اکبری نیمهخندان. تمام دامنهای رنگی. تمام کاشیهای آبی خوشرنگ بالای مغازه ها. تمام تکیه با تمام فروشندههایش.
آنقدر پر شده بودم که نمیتوانستم قدم بردارم. هی وسط راه، گم میکردم که دارم میروم یا برمیگردم. گیج و خوشحال میرفتم توی مغازهها. چیزهایی را که لازم داشتم یا نداشتم میخریدم و باز برمی گشتم تا یادم بیاید که ماشینم را آن سر بازار پارک کردهام و درست همین حالا از جلوی این مغازه عبور کردهام. تجریش مستم کرده بود. چند وقت بود که بیهدف فقط برای پرسه زدن نرفته بودم تجریش. چند وقت بود که نگذاشته بودم التیامم بدهد.
یک ساعت گذشته بود و دستهای من پر بود. از سینی گرد مسی. از لوبیاهای خرد شده. از گردو. از دستمال آشپزخانه. یک ساعت گذشته بود و من هزار بار بهتر از وقتی بودم که رفته بودم توی بازار. چیزی که مال من نبود در آن همه رنگ جا مانده بود. با همه داراییهایم که در دستهایم جا نمیشد به خانه برگشتم. سینی را گذاشتم روی میز چوبی. به تمام چایهای خوشرنگی فکر کردم که در لیوانهای بلور، سایه رنگ قرمزشان را رویش خواهند انداخت. به نشستن روی کاناپه فکر کردم. به شب. به اینکه هیچ وقت اینقدر ثروتمند نبودهام. سرشار از زنانگی. پر از عشق. لبریز از آرزوی چیزهای کوچک خواستنی. گلدانهای کوچک. قلمههای تازه. رختهای تازه شسته خوشبو.بوی برنج تازه دم..
آسمان هنوز به خاکستری میزد، مرا اما تجریش رویین تن کرده بود.