از حسرتها
نزدیک کلاس زبان، منتظر پسرم بودم که کلاس جبرانی داشت. هنوز یک ربع ساعت به تعطیل شدنشان مانده بود. مرا ابرهای خوشرنگ کشانده بودند به پارک. دور حوض چرخیدهبودم و فکر کردهبودم چه میشد که در این شهر همیشه همین آسمان را داشتیم. همینقدر آبی، همینقدر پررنگ و همینقدر تمیز. رمپ سنگی را بالا رفته بودم و به درختها نگاه کرده بودم. سینا هنوز یک وجب بچه بود که میآوردمش اینجا. درختی را پیدا کرده بودیم که تنههای مختلف داشت و سینا وسطش میایستاد و فکر میکرد قایم شده. حالا دیگر درخت آن حفره وسطی را نداشت و یک طرفش کامل از بین رفته بود و کلاغها اطرافش میچرخیدند. همه چیز عوض شده بود.
بعد باز دور حوض چرخیدم و فکر کردم که کاش بودی. حوصلهام که از تنهایی چرخیدن سر رفت، رفتم جلوی در کلاس. دخترها تعطیل شده بودند. پروانههای کوچک رنگارنگ بودند با موهای طلایی، خرمایی، مشکی و قهوهایشان... موهای رنگ نشده، بلند تا روی شانهها و آزاد تا با آهنگ دویدنشان روی شانههایشان بالا و پایین بپرد. چقدر زیبا بودند. چقدر سرشار از نیروی حیات. چقدر آزاد. بیرون کلاس مثل یک دسته گنجشک دم صبح، شلوغ میکردند. همدیگر را صدا میکردند یا در آغوش میگرفتند.
به روزهای دبستان خودم فکر کردم. به اینکه تنها دخترکی که رنگ موهایش را دیده بودم بهاره ایزدی بود با آن بافهی طلایی بلند که از پشت مقنعهاش میزد بیرون و من با حسرت به موهایش نگاه میکردم. هم عاشق موی طلایی بودم و هم موی بلند و بهاره هر دو را با هم داشت. تمام سهم کلاس ما از رنگ، موهای طلایی بهاره بود. بقیهاش سرمهای بود و سیاه. حتی خاکستری هم نبود.
به بهاره فکر کردم و بعد یاد ترانه افتادم. کلاس اول دبیرستان. دور حیاط با هم راه میرفتیم. دستش را میانداخت دور کمرم. اولین نفر بود که دستش را میانداخت دور کمرم و همه میگفتند ترانه، دوست پسر شیداست. ترانه خیلی قشنگ بود. قد بلند و پوست سفید و چشمهای عسلی درشتی داشت و من واقعا شیفتهاش بودم. یادم نیست که چه شد که رابطهمان تمام شد. ترانه هم رفت با مهزاد که شاگرد اول کلاس بود دوست شد. سال بعد هم از مدرسه ما رفت. چندین سال بعد در فیس بوک گمانم دیدمش. زن قشنگی شده بود. بچه هم داشت.
آن روز جلوی در کلاس به بهاره و ترانه فکر کردم و دخترها را نگاه کردم. مدتها بود این همه دختر بچه شاد و زیبا یک جا ندیده بودم. با موهایشان که در باد میرقصید. که هنوز میتوانست در باد برقصد. به این فکر کردم که من هیچ وقت دختری نخواهم داشت و قلبم تیر کشید.
دانستن اینکه هیچ وقت دختری نخواهیداشت، دردناک است. دخترها، خود زندگی هستند. خود خود زندگی.
اما چند سال بعد این پروانههای شاد و آزاد، مجبورند توی قفسهایی که اجتماع برایشان از قبل آماده کرده، زندانی باشند. مجبورند یک عمر بیشتر بدوند و کمتر برسند. خیلیهایشان مثل من مجبورند تنهایی بچههایشان را به دندان بکشند و بزرگ کنند. مجبورند این همه تضادی را که زندگی روبرویشان میگذارد، هضم کنند. این نسل هنوز هم مجبورند بین نقشهای سنتی و مدرن خودشان سر و کله بزنند. هنوز مجبورند برای چیزهای بدیهی مثل حضانت فرزند، حق طلاق یا حق خروج از کشور بجنگند.
فکر کردم شاید دختری که قرار بود داشته باشم، نمیتوانست به اندازه من قوی باشد. دلم هم نمیخواست به اندازه من قوی باشد، راستش. زندگی من برای یک دختر الگوی خوبی نیست. دوست نداشتم دخترم مثل من باشد. دلم میخواست کمی آرامتر، کمی وابستهتر باشد. اصلا نمیدانم اگر دختری داشتم چه کارش میکردم. چطور باید یادش میدادم که زنانهتر باشد وقتی خودم نمیتوانستم. چطور باید میگفتم وابستگی خوب است، وقتی اینقدر مستقل بودم. چطور باید یادش میدادم برود دنبال شادی، رقص، ورزش وقتی خودم بلد نبودم این کارها را بکنم. آخر آخرش دخترم هم میشد مثل من. دلم نمیخواست. دختر داشتن، اینجا، تضادهای بیشتر دارد.
پسر خیلی راحتتر است. حداقل آن پیچیدگیهای جامعه را مجبور نیست زیر پوست خودش احساس کند و یکی دیگر از خوبیهای پسر داشتن هم این است که دیر بزرگ میشوند. شاید هم هیچ وقت بزرگ نمیشوند. صف پروانه های کوچک رفتند. همه جا خلوت شد و بعد پسرم رسید.
تا رسید گفت: « مامان یه چیزی، تو گلدوناتو بیشتر دوس داری یا منو؟» و روز شد ادامهی همان روز آبی خوشرنگ زمستانی که زندگی، علیرغم همه چیز در آن جریان داشت، علیرغم همه چیز.
#بهمن٩٦
✅روزنگار خانم شین @Mrs_shin