«باز می‌شه این در، صبح می‌شه این شب، صبر داشته باش...»

یک- یک بار همکارم چرخه‌ای آورده بود که نشان می‌داد که متولدین هر وقت سال کی کارمای آن سال یقه‌شان را می‌گیرد. برای من همین حوالی زمستان بود. حالا خودم خیلی آدم کارما بازی نیستم ولی اینقدر حالم این روزها سنگین است که فکر می‌کنم به جز دلمشغولیهای روزمره لابد یک دلیل ماورایی هم باید ببندم بیخ ریشش.

دو- یک بار همان حوالی 4 سال پیش رفته بودم آرایشگاه. آرایشگر موچین را که زد به ابرویم یک بند حرف زدم. بدبخت. به اندازه یک جلسه کامل تراپی برایش حرف زدم. از بس دلم پر بود. بعدش دیگر نرفتم آن آرایشگاه. نه به خاطر حرفهایی که زده بودم. برای اینکه آرایشگاه دیگری پیدا کردم که ابروها را آنقدر نازک نمی‌کرد. می‌خواستم بگویم یک وقتی آدمیزاد آنقدر در آستانه است که هر چیزی – تاکید می‌کنم هر چیزی – باعث انفجارش می‌شود.

سه- دیروز کلاس شروع نشده اشکهای من راه افتادند. توی صندلی سالن اجتماعات فرو رفته بودم و می‌دیدم که دوستم چه معذب و مستاصل شده و کاری از دستش برنمی‌آید. خودم هم کاری از دستم برنمی آمد. این سیل اشک به کدام چشمه وصل است که اینطور فرو می‌ریزد و باز هست. هر روز و هر دقیقه و هر ثانیه هست.

چهار- می‌پرسند چی شده؟ قضیه فقط سیناست؟ جواب صادقانه به این سوال «نه» است. اما بقیه‌اش خیلی پیچیده‌تر است. از جنس شیاطین کوچکی که در گوشه رویاهایت ظاهر می‌شوند. از جنس نگفته‌ها. حرفهایی که می‌ترسی بگویی و می‌ترسی بشنوی.چرا اینقدر سخت است؟

پنج- آدمیزاد است دیگر. یک وقتی می‌برد و توانایی ادامه دادن ندارد. اما نمی‌تواند بایستد. هر روز باید سایتهای مدارس را چک کنم. روزهای مانده تا فروردین را بشمرم. برنامه امتحانهای میان ترم سینا را مرور کنم. کلید «گه خوردم» این زندگی کجاست؟

شش- دوستان می‌گویند وا بده. تسلیم شو. رها کن. در درون من خسته‌دل احمق اما کسی هنوز شیپور نبرد می‌زند و احتمالا تا جان دارد خواهد زد. آن موقع که داشتن «وا دادن» را بین آدمها تقسیم می‌کردند من کجا بودم؟ ایستاده بودم بین چهار تا پوست کلفت بدتر از خودم که پوست کرگدن را به تنم اندازه کنم؟

هفت- یک هفته دیگر می‌شود چهار سال. چهار سال می‌گذرد از پناه آوردنم به دیوارهای ارغوانی ... هی یاد خودم می‌آورم که بگویم اوضاع می‌توانست حتی بدتر از اینی که هست هم باشد...

 

#اسفند٩٦

روزنگار خانم شین @Mrs_shin

 


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من