Being vulnerable
«پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم»
نومیدیش را فهمیدهبودم. خیلی وقت بود میدانستم در همان آستانهی دردناکی ایستاده که من قبلا ایستاده بودم. یک وقتی هم کسی نومیدی مرا فهمید. زنی دیگر. یک روز بارانی 5-6 سال پیش. ساعتها نشستیم و حرف زدیم. انگار نه انگار که اولین بار بود که همدیگر را میبینیم. پشت نوشتههای اندوهگینم، برایش کتابی باز بود. میدانست کجای زندگیم ایستادهام. باورم نمیشد که در اولین دیدار میشد اینقدر به روح کسی نزدیک شد. برای او من از جنس شیشه بودم. هستم هنوز.
من اما فاصله داشتم از زن. میترسیدم لمسش کنم و بالهای شکسته و سرهم بندیشدهاش توی دستهایم بماند. مثل پروانهای زخمی میلرزید و کاری از دست من برنمیآمد. باید در این آستانهی دردناک ایستاده باشی تا بفهمی که چطور قلب آدم و تمام وجودش از جنس بلوری نازک میشود. به یک نفس کدر میشود و با کوچکترین ضربه، ترک میخورد. نمیشد کاریش کرد. میشد ولی آرام کنارش ماند. به صدایش گوش داد. میشد سر تکان داد که میفهمم. آنقدر این لبهی تیغ جای ترسناکی است که همین ایستادن کسی در کنارت هم خوب است.
شاید برای همین است که قضاوت کردن اینقدر برایم دشوار است. برای اینکه میدانم که چقدر در این بزنگاهها، دل لرزان میشود. چقدر سخت است که باران ببارد و تو بیرون نروی. چه دشوار و ناممکن است حتی از زیر این باران، بی لکهای بیرون بیایی. آستانه، جای دردناک، خیس و غمانگیزی است. فقط کسی که آنجا ایستاده باشد میداند که چقدر همه چیز ممکن و ناممکن است و چقدر زیر آن سقف لرزان، زندگی پوچ و بیمعنی میشود. همه چیزهایی که یک عمر بهشان آویختهای، زیر باران محو و ناپدید میشوند. تو میمانی و سرما...
بدیش این است که این لرزش دست و دل، ایستادن در این لبهی دردناک و زیر این سقف لرزان اثرش را در نگاهت میگذارد. نمیشود با آرایش پنهانش کرد. از زیر هر نقابی بیرون میزند. همانطور که زنهای دیگری که آستانهها را تجربه کردهاند، نومیدیت را می فهمند،کسان دیگری هم این را بو میکشند. گرگهایی با چهرهای خندان، آغوشی باز و دستی با چتری گشوده... گرگهایی با دستههای بزرگ گل رز، گرگهایی که همه حرفهایت را می فهمند. داروهای فوری برای همه زخمهایت دارند و دستشان تا خود خود ماه هم میرسد. امیدوارم یک روز نسلشان ور بیفتد...
هنوز اما هستند و وقتی زنی در آستانهای این چنین دردناک ایستاده، حتی اگر کر باشی صدای زوزهها را در اطرافش میشنوی. حتی اگر باران آنقدر بیوقفه ببارد که مجالی به آفتاب ندهد. حتی اگر خواب باشی و یا خودت را به خواب زده باشی...
#فروردین97
✅روزنگار خانم شین @Mrs_shin