عنوان شغلی : آرشیتکت، نویسنده، نانوا و غیره
تازگیها نان میپزم. لذتی نامکشوف واقعا. دنیا چقدر دیگر از این لذتها دارد که تا به حال تجربه نکردهام؟ خدا میداند. حالا صبحهای زود بعد از رفتن سینا، درست همان وقتی که آفتاب کج شمال خودش را روی گلدانهایم پهن میکند، بوی نان تازه در خانه میپیچد.
آنقدر این کار را دوست دارم که کوه ظرفهای پشت سر این اکتشاف تازه را ندید میگیرم. بعد نان را خرد میکنم، میگذارم توی ظرفهای کوچک و تمام روز از داشتنش خوشحالم. زندگی برای من خیلی سادهتر شده. خودش را جمعتر کرده و زمینیتر شده. میبینم که خوشحالی کوچک شده و در تمام روزمرگیهایم پنهان شده. من هر روز باید کشفش کنم. هر روز باید بگردم دنبال آن طعم خوشایند و گمشده.
لذتهای کوچک و ساده ملموستر شدهاند: بازی پردههای خانه با باد. برگهای تازه روی ساقه پتوسها. یک نمرهی خوب سینا. ساعتهای با تو بودن. دوستانم که در خانه میچرخند. نزدیک شدن تولدم. همین که بیمه ماشین را تمدید کردم و دیگر تا سال آینده از پول بیمه دادن خبری نیست. نوشتن چند خطی اینجا. خریدن یک نقاشی از یک دوست. پختن کوکی با شکر رژیمی. بوی نان و بوی نان و بوی نان.
زندگی افتاده روی دور کند. مهم نیست. میگذرد. کند یا تندش مهم نیست. اصلا تا حالا توی فر خانه نان تازه پختهاید؟