آبی دریا غدغن...


گاهی وقتها فراموش می‌کنم که زمانی به شکل دیگری زندگی کرده‌ام. آن زن را از یاد برده‌ام که کاسکوی خاکستری اسمش را صدا می‌کرد. بچه اش را می‌رساند مدرسه. در کوچه‌های ونک به خاطر حرفهای مشاور گریه می‌کرد و حتی خواب این روزها را هم نمی‌دید. انگار زندگی قبلی‌ام جزیره‌ای بوده که برای همیشه زیر آب فرو رفته‌است و خاطره‌ها را هم با خودش برده است. از سالهایی که گذرانده‌ام به جز پسرم، چیزی نمانده است.

انگار همیشه ماشینم را زیر همین آفتاب پارک کرده‌ام. از روی تپه آسفالتی رو به ساختمان آجری رفته‌ام. به خانه‌ای با دیوار ارغوانی و انباشته از گیاه برگشته‌ام. تو را دوست داشته‌ام و همراه تو به جاده های پیچ در پیچ و جنگلهای ابری رفته‌ام. با پسری که قدش از من بلندتر است یکی به دو کرده‌ام و همین خوابها را دیده‌ام.

این روزهایمان را که می‌بینم می‌دانم که اگر آن موقع زندگیم منفجر نشده بود، حالا دیگر حتما منفجر می‌شد. این حجم از فشار و نومیدی که از بیرون تحمیل می‌شود، که به خودی خود سخت و غیرقابل تحمل است، نمی‌شد با فشار بیشتر بیامیزد. من هم آدمی نبودم که وقتی دارم منفجر می‌شوم زنجیرهایم را ببوسم.

بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر سال 88 اتفاق نیفتاده بود، خیلی چیزها اتفاق نمی‌افتاد. خیلی جداییها، مهاجرتها، مرگها... این موج نومیدی عظیم از همان وقت آمد. از همان وقت دیگر همه چیز سختتر شد و سختتر ماند. حالا، فقط ادامه‌ی سنگین همان روزهاست. هر روز سنگینی روی سنگینی. هر روز فشار روی فشار. هر روز بی خردی روی بی خردی. کسی حواسش به این تضاد وحشتناک هست که در هر روزمان دارد اتفاق می‌افتد؟ همین تضادی که همه‌ی ما را به بمبهای کوچکی در آستانه‌ی انفجار تبدیل می‌کند. تا کی و کجا این بمب ساعتی منفجر شود و تمام ما را با خودش ببرد.

با این همه، حالا در خانه، می‌توانم پناه بگیرم. می‌توانم درهای خانه‌ام را به روی اخباری که دوستشان ندارم، ببندم. می‌توانم با آدمهایی که افکارشان را نمی‌پسندم، معاشرت نکنم. می‌توانم سنگینی عقایدشان را برای چند ساعتی فراموش کنم. می‌توانم در چهارچوبی کوچک و موقت، خودم باشم. همین راه کوچکی که برای نفس کشیدنم مانده، اگر نبود، دیگر تمام می‌شدم.

هر کشتی تا یک جا طوفان را تحمل می‌کند. یک جا بالاخره تکه پاره می‌شود. درد من این است که چرا کسی حواسش به این واقعیت کوچک و ساده نیست. چرا کسی نمی‌تواند در مقیاسی فراتر از نوک دماغش، جامعه را ببیند. چرا کسی حواسش نیست که این مردم ساده وفادار را که به کوچکترینها دلخوشند، منفجر نکند.

شاید دلشان را زیادی به عشقی خوش کرده‌اند که مدتهاست چیزی ازش باقی نمانده است. از این همه بی‌خردی دلم می‌گیرد. از این همه سنگینی. از این باری که بر دوش تک تکمان است. از اینکه باید بچه‌هایمان را اینجا بزرگ کنیم و از اینکه دستمان روز به روز کوتاهتر می‌شود... کاش یکی جایی بود و ما را می‌دید.  تو می‌گویی این روزهای ما، یک پاراگراف در صفحه تاریخ خواهد شد و تمام. کسی نخواهد دانست که بر ما چه گذشت... بر ما که کلمه‌ی «ممنوع» را هر روز و هر ساعت می‌شنیدیم و زندگی می‌کردیم. بر ما سخت‌جانهای خسته ... بر ما که فقط می‌خواستیم حق ساده‌ی زندگی در خاک خودمان را داشته باشیم.


Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من