استپ
با سینا به مراسم هفتم زنعمو رفته بودیم. شب توی ماشین که داشت نق میزد چرا اینقدر ماندیم و چرا زودتر راه نیفتادیم، برایش از ماجراهای کازینها تعریف کردم. از حیاط آن خانه بزرگ در مشهد که در گرماگرم موشک باران تهران به آنجا گریخته بودیم و همه با هم زندگی میکردیم. از بازیهای بی پایان در حیاط. از دویدنها. خندیدنها. گفتم که زیاد بودیم خیلی زیاد. یادم نیست. شاید پانزده تا بچه بودیم. اضافه کرد: «همه هم فامیل بودین.»
همه هم فامیل بودیم. پانزده بچه بین هفت تا دوازده سال. بهشت همانجا بود. وسط آن همه دلواپسی که سهم بزرگترها بود ما در آوارگیمان شاد بودیم. در آوارگی مطلقمان که به شهری در دوردست گریخته بودیم. حتی آن حیاط هم یادم هست. با حوض وسطش. با گلهایش.
از وقتی تعریف کردم که فقط شش سالم بود و پسرعمویم آمده بود پیشم بماند. چون مادرم بعد از سه سال که مرزها بسته بود، رفته بود مادرش را ببیند. من کلاس اول دبستان بودم. خانوادام که همیشهی خدا درس را خیلی جدی میگرفتند، مرا همراهش نفرستادند و من در شش سالگی در خانهای بزرگ تنها ماندم. من آن شش سالهی تنها را هم به یاد دارم. در شبهایی که بابا دیر میرسید. در خانهای که قدم به پنجرههایش نمیرسید و فقط سیاه شدن آسمان را میدیدم. شاید این ترس عظیم من از تنهایی میراث همان روزها باشد. همان تنهایی اولین.
از تخته بازی کردن با پسرعموی دیگر گفتم. وقتی من دوازده ساله بودم، او مرد جوانی بود که همراه نامزدش به خانه ما میآمد و مدام به من میباخت. هر بار یواشکی به من میگفت: «جلوی نامزدم منو خیط نکن.» و خب از همان وقت هم حرف توی گوشم نمیرفت. باختن را بلد نبودم. باختن را بعدا از روزگار طی مراحل متعدد یاد گرفتم.
از دوستی کودکانه با پسر عمه وسطی گفتم. از دیکته نوشتنها با هم. از اینکه مدام مرا به خاطر درسخوان بودن توی سر آن بیچاره میزدند. از اینکه نزدیکترین دوست ایام بچگیها بود.
از دخترعموهای دوقلو و حیاط کوچک خانه که آنجا ساعتها با هم وسطی بازی میکردیم. از آن آبله مرغان که 4 تایی با هم گرفتیم و خیلی بهمان خوش گذشت. از اینکه تیم ما همیشه به تیم برادرم میباخت. از اینکه من و برادرم هیچوقت همتیمی نمیشدیم چون دوست داشتیم همبازیهای دیگر داشته باشیم.
همهی اینها را گفتم که بداند چرا نیم ساعت طول کشیده که از این سر خانه تا آن سر خانه بروم و با همه خداحافظی کنم. گفتم که خیلی دیر به دیر میبینمشان.خیلی دلم برایشان تنگ میشود و خیلی دوستشان دارم. دیگرنگفتم که یک تکه از جان آدمیزاد میماند پیش همخونها. کاریش هم نمیشود کرد. همینجوری است که آدمیزاد تکه پاره میشود.
یک تکه پیش این. یک تکه پیش آن. یک تکهی بزرگ پیش فرزندش. یک تکه دیگر پیش پدر و مادر. یک تکه پیش کسی که دوستش دارد. یک تکه کنار دوستانش. یک تکه کنار دوستانی که رفتهاند. یک تکه همینطور آواره بین زمین و آسمان. همینجور تکه تکه میشود تا تمام شود. آدمیزاد بیچاره...
#تیرماه97
@mrs_shin