پايان تلخ vs تلخى بىپايان
همسايه روبرويى با غرولند آمد توى آسانسور. موهاى سفيدش آشفته بود. گفت اوضاع خيلى خراب شده. من تازه از در خانه آمده بودم بيرون. گلدانهاى نيلوفر دستم بود. لبخند كمرنگ زدم و سرم را تكان دادم. گفت: «زنم بدبختم كرده. هى ميگه اينو به اسم من كن. اونو به اسم بچه ها كن. آدم هيچى نداشته باشه راحتتره به خدا.»
زنش را قبلا ديده بودم. زن گرد و مهربانى بود كه در پله فرار را برای تهویه راهرو باز مىگذاشت و از بوى دود سيگار آن يكى همسايه شكايت مىكرد.
در فاصلهى كوتاه طبقه سوم تا پاركينگ اول دل مرد خنك نشد، رفت بيرون. در آسانسور را باز گذاشت و چند دقيقه ديگر هم غر زد. در را بست. آسانسور مرا در پاركينگ منفى دو پياده كرد. پرستوها نبودند.
فكر كردم مردى كه در آپارتمان متوسطى مثل اينجا زندگى مىكند مگر چه اموالى دارد كه محل جر و بحثش با زنش مىشود؟ بعد فكر كردم به من چه. من هيچ اموالى نداشتم. همين ماشين بود كه از سر نوسانات، قيمتش شده بود دو برابر و خودش را از ردهى ماشين معمولى يك كارمند كوچولو بودن كشانده بود به لوكس شدن.
صبحها با تفاخر نگاهم مىكرد و من احساس مىكردم لياقت اين كه براى كار و زندگى معموليم سوارش بشوم ندارم.
بعد ديدم در همه باكسهاى پله فرار باز است. فكر كردم اگر اين خراب شده آتش بگيرد كه احتمالش كم هم نيست، شعلهها تمام پله ها را تسخير مىكنند و ما همينجا ميسوزيم و ميميريم و از دست زنى كه غر مىزند، بچهاى كه حمام نمىرود و ماشينى كه خودش را لايق از ما بهتران مىداند و آينده نداشتهمان راحت مىشويم.
از بالاى سرم پرستويى رد شد. پس هنوز بودند. جاى گلدانها را درست كردم و فكر كردم آخرش كه چى؟ آسمان رنگ زرد خاكسترى شده بود و روز به همه چيز مىماند جز يك روز تازه.
@mrs_shin