قسم به صدای «پیس» و بالش قلبی قرمز
کاتی خیلی زود ازدواج کرد. بیست و یک سالش بود. ما هنوز در شیش و بش عاشق شدن یا نشدن بودیم و کاتی خانه و زندگی داشت و حلقه طلا دستش میکرد. آن وقتها میرفتم خانهاش و برایم غذا درست میکرد. یک روز پشت پیشخوان باریک آشپزخانه نشستهبودیم که کاتی در حین چیدن ناهار گفت:«بیا یادت بدم در شیشه خیارشور رو چطوری باز کنی.» من آنقدر احمق بودم که جواب دادم: « چرا باید یاد بگیرم. بالاخره همیشه شوهر آیندهام هست که در شیشهها رو برام باز کنه.» از همین جواب معلوم است که تصورات من از شوهر آینده چیزی تو مایههای شاهزاده اسب سوار بود که مرا قرار بود از همه سختیهای عالم از جمله باز کردن در شیشه همه کنسروهای دنیا خلاص کند. کاتی به جوابم اعتنایی نکرد. یادم داد که کارد بیندازم زیر در فلزی، کمی کارد را به بدنه شیشه فشار بدهم تا آن صدای «پیس» ملایم را بشنوم و بعد در شیشه را به راحتی باز کنم.
از روزی که این جواب را به کاتی دادم تا امروز که دو برابر سن آن روزم را دارم، تعداد بیشماری شیشه کنسرو باز کردهام. دانش ساده خانگی که کاتی یادم داد بیشتر از خیلی از چیزهای دیگر به دردم خورده است. نه تنها هیچ شاهزادهای به نجات من نیامد، بلکه زندگی را دیوار به دیوار با کوبیدن سرم پیش رفتم. حتی جایی که مردها هم بودند و زور بازو عرق روی پیشانیشان مینشاند من با صدای «پیس» آرام به جنگ شیشههای کنسرو رفتهام. به پسرم هم یاد دادهام در شیشهها را نه با زور که با روش مهربان کاتی باز کند. که نجات دهنده نه تنها برای ابد در گور خفته است. بلکه آن کسی هم که میآید پر از خستگی و اندوه و کولهباری سنگینتر است و از آن مهمتر اینکه همیشه هم در دسترس نیست که شیشهای را باز کند.
تمام این بارهایی که در زندگیم در شیشه کنسروی را باز کردهام برای چند ثانیه 21 ساله شدهام و به کاتی فکر کردهام که آن سر دنیا، در شهری و کشوری که هرگز ندیدهام، در خانهای که هرگز آنجا نرفتهام و شاید هرگز هم نروم، زندگی میکند. به این فکر میکنم که علیرغم این دوری چیزهایی هست که هنوز ما را به هم پیوند میدهد. چیزهای کوچک و سادهای مثل بالشی قرمز به شکل قلب با دو دست دراز، مثل لیوانهای چایی خوری سیلور و توانایی باز کردن در همهی کنسروهای شیشهای دنیا.