Fwd: هزار راه نرفته
لپهها را ریختم توی بشقاب تخت. سرسری لابلایش را نگاه کردم که سنگریزهای چیزی نباشد. بعد ریختم توی آبکش و شستم. یاد شوآف خانم بازیگر افتادم که پاکت لپه را باز کرده بود روی دیگ نذری. پیاز داشت جلز و ولزمیکرد توی تابه. لپههای شسته را ریختم توی پیاز. رب را هم تفت دادم. تمام اینها ده دقیقه هم نشد. مرغی را که داشت توی ماکروفرمیچرخید تا یخش باز شود، پهن کردم روی مخلوط رب و لپه و پیاز. آب جوش اضافه کردم، سه چهار تا لیمو عمانی را سوراخ کردم و انداختم توی آب. درش را بستم. گذاشتم روی شعله پخش کن، با کمترین شعله ممکن.
قرار بود برویم کلاس زبان. روزهای کلاس زبان اگر حوصله داشته باشم شام را قبلش درست میکنم. در نتیجه غذاهایم شبیه غذاهای مامانهای واقعی میشود. غذاهایم اینجور وقتها وانمود میکنند که زنی سر حوصله درستشان کرده. 3-4 ساعت بهشان فرصت داده که با آب کم روی شعلهی ملایم برای خودشان جا بیفتند. زنی که آنقدر وقت داشته که منتظر بماند.
من وقت ندارم. تمام وقتم را ترافیک برایم نابود میکند. دوری راه جانم را میگیرد. به خانه که میرسم نیمه جانم. همین غذاهایی که روزهای کلاس زبان درست میکنم یعنی همان نیم ساعت زمان استراحت از رسیدن تا دوباره رفتن را هم ندارم. همان نیم ساعت را هم من ایستادهام توی آشپزخانهام. مهم نیست. خیلی وقت است که پذیرفتهام زندگی همین است. قرار است همینقدر سخت باشد.
اگرمیخواهیم غذای خوب خانگی بخوریم خب باید کسی درستش کند. وگرنه که هر روز میشود سوسیس و کالباس خورد یا همبرگر آماده سرخ کرد یا چه میدانم اگر اول برج باشد زنگ بزنیم برایمان پیتزا بیاورند. البته که پسرک صد در صد نسخههای غیربهداشتی را به تمام غذاهای خانگی ترجیح میدهد. مهم نیست. من کار خودم را میکنم و او هم کار خودش را.
کار من این است که خانه را امن و مرتب نگه دارم. غذا آماده کنم. لباسها را بشورم و قبضها را پرداخت کنم. کار پسرم این است که درس نخواند. به نظرم یک جایی در تقسیم وظایف مشکلی پیش آمده باشد. بهرحال وضعیت الان خانه ما این است. برای حل کردن این ناعدالتیها قرار است بروم مشاور. رفتن پیش مشاور کار خوبی است.
چیزهای خوب زیادی در زندگی هستند. مثل حرف زدن. مثل آشتی کردن. مثل اینکه خسته از بیرون بیایی خانه و روی گاز خورش قیمه جا افتادهات انتظارت را بکشد. مثل فکر کردن به اینکه شاید قرار نیست همه چیز آنقدرها سخت باشد. مثل فکر کردن به اینکه شاید هم یک روز همه چیز درست شود. شاید دوباره آفتاب از آن گوشه باقیمانده بین دو تا ساختمان بیفتد روی کتابخانه من.
چیزهای خوب زیادی در زندگی هستند. سهم من کم نیست. اما آنقدر خستهام که گاهی فراموش میکنم که زندگی مرا در حاشیهاش نگه نداشته و در متن بودن هم همین دردسرها را دارد دیگر. متن، موج دارد و بالا و پایین. متن زندگی پر است از غذاهای عجولانهی مادری که آنقدر در ترافیک مانده که نای ایستادن ندارد. متن زندگی پر است از کشمکش. از کنار آمدن یا کنار نیامدن. از بیقراری. میشد هم پناه ببرم به حاشیه. حتی همین حالا هم میتوانم پناه ببرم به حاشیه. جایی که موج زمان به آن نمیرسد. بگویم همین است که هست. در حاشیه، همه غذاها جا افتاده هستند اما کسی نیست که در خانه را بزند و با تو همسفره شود. در حاشیه عاشق نیستی. در حاشیه نمرههای بچهات 13نمیشود ولی خب ممکن است اصلا نبینیاش. در حاشیه اتفاق خاصی نمیافتد. در حاشیه میتوانی بروی باشگاه، کلاس زبان و آرایشگاه و به زنهایی که نعش خسته شان را از متن زندگی میآورند آنجا که وانمود کنند آنها هم حق حیات دارند لبخندهای مسخره بزنی.
من برای حاشیه ساخته نشدهام. حیف البته. اگر بلد بودم در حاشیهی امن پناه بگیرم زندگی شاید اینقدر به پر و پایم نمیپیچید. مهم نیست. من آن زن خستهام در باشگاه که زیرچشمی زنهای دیگر را نگاه میکند و قضاوت سردش را در دلش نگه میدارد. زنی که بیشتر اوقات هفته شام خوراک مرغ دارد یا کتلت عجولانه و یا استیک مرغی که تازگیها مزهاش مثل قبل نیست. زنی که دسته چک به روز دارد و مدام تمامش میکند. زنی که حسابهای بانکی را در اینترنت چک میکند. حساب قسطها را نگه میدارد و به راههای نرفته زندگیش در اینستاگرام بقیه زل میزند.
در من زن دیگری هم هست که یک روزمیرود در استانبول زندگی میکند. یک روز بالاخره تصمیمش را میگیرد. از متن و حاشیه و همه چیزمیزند بیرون.میرود آنجا و یک گربه سفید سفید میآورد برای خودش. مینشیند روبروی پنجره. به خانههای سیمانی رنگ به رنگ روبرویش زل میزند و به مادربزرگش و خاطرهها فکرمیکند. زنی که 80 گلدان و 8000 خاطره را بار کامیون میکند و یک روز بالاخره از این شهرمیرود.