The Universe Cares
زندگی بالا و پایین زیاد دارد. لحظههایی هست که چیزی کمکت نمیکند جز نوشتن. برای من نوشتن آن نقطهای است که زهر را از جانم بریزم بیرون. هوار بزنم که دارم مسموم میشوم. رو به دنیای بیچهرهای که از پشت صفحه نمیبینمش. رو به کسانی که مرا میشناسند و نمیشناسند. دستم را در تاریکی دراز کنم رو به کسانی که نمیبینم.
بعد نور خودش میآید. نور از لابلای انگشتان هر کسی که برایم مینویسد، میآید. از پیغامهای دوستانه، از ایمیلها، تماسهای تلفنی. بعد که آرام آرام حالم بهترمیشود دلم میگیرد که تاریکی را اینقدر سنگین روی دل همه کسانی که دوستم دارند، هوار کردهام. با اینکه چارهای هم نداشتهام. که اگر نمینوشتم نفسم میگرفت.
فردایش که بهترم، که اشک دیر به دیر میآید و ذهنم به جای اینکه به «تاریکی» فکر کند به «راه حلها» فکر میکند باید بیایم و بنویسم چه خوب که هستید. ممنونم که تنهایم نمیگذارید.