چهاردست
نشانه درست کار کردن اعضای بدن این است که به آنها آگاه نباشی. هر لحظهای که به یک عضو آگاه میشوی، یعنی اشکالی پیش آمده. کافیست یک خاشاک در یکی از انگشتها فرو برود تا تمام روز گوشه انگشت اشاره دست چپ نبض بزند و هی آدمیزاد را آگاه کند که انگشت اشاره دست چپ دارد.
رابطهها هم حتی همینند. عاشقی. مادری*. فرزند کسی هستی. دلیلی ندارد که هر لحظه عمرت آگاه باشی به تمام اینها. هر لحظه که ببینی زیادی داری به یکی از اینها فکر میکنی لابد یک جای کار میلنگد. لابد دارد مثل عضو دردناکی نبض میزند که هی به آن رجوع میکنی.
من یک هفتهای هست که فهمیدهام دست راست دارم. مشخصا انگشت وسط دست راست را دارم. هر حرکت کوچکی به من یادآوری میکند که چیزی غلط است. حرکتی به سادگی کشیدن رو تختی و یا تکاندن بالش. بعد از دو سه روز توجه و آتل بستن درد آمد پایینتر و نشست روی ساق دستم. دیروز دیدم یک رگ برجسته سبز رنگ است که از همان بالا آمده و دارد درد را پخش میکند توی تنم. بستمش. امروز بهترم. هنوز درد از جای دیگری نزده بیرون.
درد دست راستم باعث شد که بفهمم زندگیم برای دستهای ظریف بیچارهام زیادی سخت است. تازه دیروز فهمیدم که چقدر پنجرههای خانهمان سخت بسته میشود. چقدر ظرفهای چینیام سنگین هستند. چقدر کیسه خاک و گلدانهایی که مدام جابجا میکنم، دستم را درد میآورند.
چند روز است که تقریبا همه کارهای غیرضروری را کنار گذاشتهام. تعداد کارهای غیرضروریام زیاد نیست. تقریبا همه کارهایی که انجام میدهم، ضروری هستند. حتی کار گل و گیاهها هم ضروری است چون واقعا به پولش احتیاج دارم. بنابراین درد را تماشا میکنم تا راهش را بکشد و برود. امروز اگر تیر کشیدن گاه گاه رگ روی دستم را ندید بگیریم تقریبا میتوانم فراموش کنم که دست راست دارم. دست راستی که مینویسد. نقشه میکشد. کلیک راست را روی موس فشار میدهد. کلید را میچرخاند توی قفل. چاقو را فرو میبرد توی پیاز و در سنگین ماشین را باز میکند. کیسه سنگین خریدهای روزانه را میگیرد و قفل کتابی سنگین خانه را باز میکند. دیگ زودپز سنگینی را بیرون میآورد و لوبیا پلو با گوشت تکهای میپزد. دست راست لاغر بیچارهای که خانهای را میچرخاند.
من مدتیست که به شدت آگاهم به دست راستم. به مادر بودنم. به جز قلبم، اینها هم نبض دارند مدام. دستم را می کشم روی رگ سبز دستم. نمی توانم نوید روزهای آسانتری را به او بدهم. روز آسانتری در کار نیست. همه روزها همین است. فقط گاهی باران میزند و رانندگی عصرگاهی به جای نیم ساعت، دو ساعت طول میکشد. گاهی تو هستی و من می توانم تکیه بدهم به تو و چشمهایم را ببندم و برای چند ثانیه فکر کنم من هم حق زندگی دارم.
* به استثنای سالهای اول مادر بودن که بچه ظرفیت تمام قد قلب را اشغال میکند.