گزارش یک قتل نیمه تمام
من از میدان آزادی میترسم. نه از خود میدان، از رانندگی توی میدان میترسم.از این حلقههای بزرگ در هم پیچیده که هر کدام یک مسیر را میروند، از رانندههای خشنی که یکهو میپیچند جلوی ماشین، از قوس بزرگ و تمام نشدنی میدان میترسم. از اینکه احساس میکنم یک جورهایی رسیدهام ته شهر، ته دنیا. باید دور بزنم و خودم را دوباره پرت کنم توی حجم خاکستری دودی.
امروز همان اطراف بودم. ترس کهنه آمد نشست توی جانم. دیدم که ترس چقدر این سالها غریبهتر از همیشه شده. نه که من شجاعتر شده باشم، زندگی دیگر آنقدر جدی جدی پوستم را میکند که جایی برای ترسهای کوچکم باقی نمیگذارد. دیگر وقت ندارم از تاریکی و تنهایی و پنچر شدن ماشین بترسم. وقت ندارم فکر کنم به ترسهایم، آنقدر که هی باید سر و ته زندگی را به هم بدوزم که این درزهای بزرگ نزند همه زندگی را از هم پاره کند. برای ترسیدن هم باید کمی وقت داشت. کمی سکوت. کمی صبر که جان آدمی بتواند مزهمزهاش کند. من دیگر حتی وقت ندارم بترسم.
برای همین امروز صبح، دور میدان آزادی که ترس آمد نشست کنارم، نتاراندمش. دوستی بود از دوران قدیم انگار. حتی کمی با هم گپ زدیم. در همان فاصلهای که میدان را بچرخیم فکر کردم که نباید ترس را فراموش کنم. باید یادم باشد که از بعضی چیزها بترسم. چیزهای ساده و کوچکی مثل رفتن به انباری خانهام. مثل زدن آمپول دگزا وقتهای سنگین مریضی. مثل تنها رفتن توی تابوت کوچک و سفید دستگاه ام.آر.آی. مثل تجسم تنها بزرگ کردن یک پسر. مثل ترس از دست دادن...
ترس که بهش دامن داده بودم شروع کرد به باد کردن و در عرض چند ثانیه تمام ماشین را گرفت. هنوز دور میدان تمام نشده بود که در را باز کردم و پرتش کردم بیرون. رفت زیر یک نیسان آبی که انحراف به چپ داشت. بعد بادش خالی شد و مثل یک سوسک از لابلای ماشینها به سمت چمنهای وسط میدان دوید.
من دوباره شدم همان زنی که لبخند مخصوص ویترین زندگیش روی لبش بود و سرش را به آرامی تکان میداد.