«من هیچگاه پس از مرگم، جرات نکرده‌ام که در آینه بنگرم.»*

به زور چشمهایم را باز نگه داشته بودم. ساندویچ دیشبی مانده بود سر دلم. سنگین بودم و کم خواب. کنار زندان اوین، ترافیک بود و پر از ماشین. هر بار از این تکه خیابان رد می‌شوم فکر می‌کنم به آدمهایی که پشت دیوارها زندانی هستند. به کسانی که اسمهایشان را می‌دانم. به آدمهای بسیار دیگری که اسمهایشان را نمی‌دانم. به خانواده‌هایشان نگاه می‌کنم که سر خم می‌کنند، چادرهای خاکی را دور خودشان می‌پیچند به بازویی تکیه می‌دهند یا تکیه نمی‌دهند و از این در آهنی بزرگ داخل می‌روند. امروز اما فقط فکر کردم به نسرین ستوده. فکر کردم که چقدر زن شجاعی است و چقدر سخت است، وقتی مادر هستی اینقدر شجاع باشی. به سالهای ترسناک زندانی فکر کردم که به اسمش سنجاق شده است. به بچه‌هایش فکر کردم. بعد فکر کردم که اگر نسرین مادر من بود تمام جانم می‌شد افتخار. بچه من به چه چیزی افتخار کند؟ به توان غمناک ادامه دادن در هر شرایطی؟ به اینکه ما «نشستیم و تماشا کردیم»؟ به دانستن و درد کشیدن و هیچ کاری نکردن؟ از اینکه کسانی به خاطر ما در زندان، حصر و تبعید هستند و ما به راحتی فراموششان کردیم. اما اگر فراموششان نمی‌کردیم، چطور می‌توانستیم ادامه بدهیم. هر چند که هرچه می‌گذرد، ادامه دادن بی‌ارزشتر می‌شود. انگار اگر یک باره اثری از خودت جا بگذاری و بروی، عمیقتر و بهتر می‌مانی. بعد همین ماندنها می‌شود نشانهای سرنوشت یک قوم. تاریخ یک قوم. کسی از انبوه تماشاچیان چیزی نمی‌داند. یک جایی باید تیمت را انتخاب کنی. در تیم تاریخ باشی یا تیم میرای تماشاچی.

دلم خواست من هم نسرین ستوده بودم. جانی برایم مانده بود. امیدی به تغییر و چیزی که آنقدر ترس بیندازد در دل دیگران که در هزار پستو پنهانش کنند، در همین روزگار غریب. به آن اشتیاق فکر کردم که چشمهای آدمی را که هدفی بزرگ دارد به درخشش در می‌آورد.

هدفهای من کوچک شده‌اند. آب رفته‌اند. اندازه زندگی دم‌دستی‌ام شده‌اند. ته ته آرزویم داشتن یک سقف است از آن خودم که هر سال صاحبخانه دلهره توی دلم نیندازد و آواره‌ام نکند. آرزویم در حد آدمهای کوچک اطرافم است. آنقدر شجاع و امیدوار نیستم که در صف راستی بایستم. در صف ایمان به حقیقت. در صف ایمان به تغییر. دلم می‌خواست بروم از آن در آهنی کوچک تو. به مردی فکر کردم که می‌گفت آنجا خیلی ترسناک است. دلت برای چیزهای خیلی معمولی زندگی تنگ می‌شود. چیزهایی که قبلش اصلا نمی‌دانستی اهمیتی دارند.

تلفنم زنگ زد. شاهزاده نگهبانمان، گفت که مرغها گرسنه‌اند. برایشان گندم خریده بودم و برگ کاهو گرفته بودم از تره‌بار. گفتم می‌رسم، همینجا هستم. شاهزاده ایستاده بود که کیسه گندم و کاهو را ببرد. گفت از صبح ایستاده‌ام اینجا که مرغها نروند این طرف آن طرف. آخر گرسنه‌اند و راه می‌افتند می‌روند. کنارش ایستادم و مرغ و خروسها را تماشا کردم. پرسید تعطیلات می‌روی سفر؟ گفتم آره. تو چی؟ فکر می‌کردم عید می‌رود افغانستان. پیش دخترک کوچکش که اسمش عایشه است. گفت هیچ جا. همین جا. گفتم پس کی می‌روی افغانستان؟ گفت زمستان سال بعد. بعد خودش ادامه داد خیلی سخت است خانم مهندس. گفتم می‌دانم خیلی سخت است.

از کجا می‌دانستم که خیلی سخت است؟ چه می‌فهمیدم درد آدمی را که ده سال از من کوچکتر است. تمام عمرش کار کرده. در اتاقی اشتراکی با ده پانزده مرد دیگر زندگی می‌کند، در کشور سنگدل من، شهروند درجه 2 است  و دخترش را که چشمهای درشت سیاه دارد تا به حال ندیده است. قلبم همانطور مچاله ماند. روز شروع شده بود.  نسرین ستوده هنوز در زندان بود. مرغ و خروسها ما داشتند به خاطر برگهای کاهو با هم دعوا می‌کردند. مردی که نامش شاهزاده بود دلش برای خانه تنگ شده بود. دل من گرفته بود. به خاطر چیزهای ساده و کوچکی که از آدمهای پشت دیوار دریغ شده بود. مثل آسمان. مثل دیدن بچه‌هایشان. مثل توان حرف زدن با کسی از اندوه. به کسان دیگری فکر کردم مثل شاهزاده که زندانی بودند. گیرم در زندانی بزرگتر.

به اینکه ماندن در تیم تماشاگرها آنقدرها هم آسان نیست. یک جایی می‌بینی که دیگر هیچ چیزی اشتیاقی برای شروع روز به تو نمی‌دهد. هیچ بهانه‌ای نداری. با معناترین کار روزت می‌شود غذا دادن به ماکیان. بقیه روز هی دور خودت می‌چرخی و می‌چرخی تا ببینی که چه مرگت است و نمی‌فهمی که مرگت همین است که نسرین ستوده در زندان است. میرحسین موسوی در حصر است. بچه‌های محیط زیستی دومین عید را در زندان می‌گذرانند. شاهزاده، دخترش را تا به حال ندیده است و روز لامروت هنوز ادامه همان روز بیهوده است.

#اسفند97

* از شعر دیدار در شب/ فروغ فرخزاد

 @mrs_shin

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من