- قدرت بزرگ اشیای کوچک

 برای خیلیهایمان پیش آمده که خانه‌ای را از هیچ ساخته‌ایم. در ساختمانی بی‌خاطره  با اشیایی تازه ساکن شده‌ایم و آن را به خانه تبدیل کرده‌ایم. برای من این اتفاق وقت ازدواجم افتاد. تا قبل ازآن با خانواده زندگی کرده بودم. هیچوقت تجربه ساختن یک خانه را نداشتم. اشیا را از مغازه‌های مختلف جمع کرده بودم و چیده بودم توی خانه. به جز چند تایی لباس چیزی از خانه قبلی همراهم نبود. حالا به آن خانه اول که فکر می‌کنم گمان می‌کنم از لحظه‌ای که دوستانم به خانه آمدند، خانه شروع کرد به خانه شدن. خانه‌ی شیدا شدن.

به مرور زمان اشیا مفهومی انتزاعی به جز کاربردشان پیدا کردند و بخشی از خانه شدند. بخشی از یک کل بزرگ که اسمش خانه بود.  

خانه‌های بعدی را ساختن آسانتر بود. اشیا همراهم بودند. اشیایی که دیگر نو نبودند. خاطره‌ی میهمانیها را همراهشان آورده بودند. مبلی که روی آن لم داده بودم. ملافه‌هایی که بارها شسته بودم. قاب عکسهایی که به دیوار زده بودم. در خانه دومی یک دیوار آجری زرد رنگ بود که دوستش داشتم. دیوار آجری چیزی بود که پیش از آن نداشتم. پنجره‌های بزرگ رو به خانه ارواح را هم قبلا نداشتم. در آن خانه یک فضای هال مانندی داشتم که کتابخانه‌ها آنجا بودند و من از آن تکه خانه خیلی خوشم می‌آمد. بودن کتابها برای من همیشه خوشایند است، خانه را خانه می‌کند بودن کتابهایم. در خانه‌های بعدی دیگر اشیا و بچه و خاطره‌ها کار خودشان را انجام می‌دادند. اشیای کوچک خانگی. مگنتهای روی یخچال. روتختی. رومیزیها. بشقابها. اما وقتی قرار باشد خانه‌ات را به قاره دیگری ببری کدام یک از این اشیا را همراه خودت برمی داری؟

به خانه‌ی خودم، صد گلدانم و دیوار و آفتابم فکر می‌کنم و می‌دانم که هیچکدامشان را نمی‌توانم همراهم ببرم. تنها چیزی که می‌توانم بردارم گوشواره‌ها هستند که هنوز آویختنشان به دیوار مرا به خانه سنجاق می‌کند. مگنتهای روی یخچال هستند و عکسها. باقی‌اش را باید دوباره از نو ساخت. خدا را شکر که قصد مهاجرت ندارم. چه سخت می‌شد دل کندن از این همه شی کوچک و بزرگ که هر کدام مثل یک جان‌پیچ* بخشی از روح خانه را درون خودشان جا داده اند.

از اینکه برایم نوشتید ممنونم. بخشی از نوشته‌هایتان را اینجا می‌نویسم. برای من شباهتها و تفاوتهای فرآیند خانه شدن برای هر کدامتان خیلی دوست‌داشتنی بود.

*

یکی از دوستانم عکسی فرستاده از خانه‌اش در دوردستها. می‌گوید دائم سفر می‌کند. رومیزی ترمه، گلیم کوچک و مگنتهای یخچال و چند تایی اشیای زینتی تنها چیزی است که با خودش می‌برد. می‌گوید از لحظه چیدن این اشیا اطرافش خانه‌اش شکل می‌گیرد.

دوست دیگری نوشته کشوی لوازم شیرینی‌پزی، دفتر آشپزی و عکسهای روی یخچال برایش خانه را می‌سازد. همه اینها را گذاشته کنار اولین بار شام خوردن با خانواده‌اش در آشپزخانه.

دوستی گفته وقتی از پنجره به اتوبان نگاه می‌کند آن آسایش در خانه بودن سراغش می‌آید. تضادی خوشایند بین حرکت و سکون. سکونی که روح خانه در آن تعریف می‌شود.

برای دیگری از لحظه‌ی کشیدن اولین سیگار در تراس خانه شروع می‌کند به خانه شدن. یا از دم کردن اولین قهوه. از پیچیدن بوی اولین قهوه. برای دوستی دیگر خانه از حضور آدمهایش شروع می‌شود. تا آنها نباشند خانه، خانه نمی‌شود انگار.

دوستی دیگر برایم نوشته از صدای ماشین لباسشویی خانه برایش آغاز می‌شود. از صدای جیغ و خنده بچه‌ها. از بوی غذایی که دارد می‌پزد.

برای یکی دیگر از جا گرفتن قابهای عکس روی دیوار، خانه شروع می‌شود. با مشخص شدن جای لم دادن برای کتاب خواندن و فیلم دیدن.

دوست دیگری گفته خانه با آفتاب برایش معنی پیدا می‌کند و خانه بی آفتاب آخرش هم خانه نمی‌شود که نمی‌شود.

دوست دیگری با تجربه مهاجرت باز هم اشاره کرده به اشیای کوچک و قاب عکسها و راه افتادن بوی غذا در خانه.

*

خدای را

نا خدای من!

مسجد من كجاست؟

در كدامین دریا

كدامین جزیره؟

آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم

و مذهبی عتیق را

چونان مومیایی شده‌یی از فراسوهای قرون

به وِردگونه‌یی

جان بخشم.

مسجدِ من كجاست؟

با دستهای عاشقت

آنجا

مرا

مزاری بنا كن!

بخشی از شعر سفر / احمد شاملو

 

سیزدهم خرداد نود و هشت

 

 

 

 

Popular posts from this blog

روز بیست و ششم : به غول چراغ جادو بگویید

- نادر شاه شاهان و گذشته های من